دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

کلاس اولی ها و آهنگ_معلم قائم شهری

۱.یگانه هدایت خواه رو خودتون در اینستاگرام پیدا کنید و تحلیلش رو بخونید که خوندنی است.

جان کلام رو گفته .

 

۲.این واقعیت کف کلاسه است...

ظاهر کلاس خانم معلم به کلاس های غیر انتفاعی میخورد، 

مدرسه ی من اما یک مدرسه دور است.

سعی میکنم با خواندن داستان و گذاشتن ترانه ها و آهنگ های مناسب

گوش بچه ها با چیز های جدیدی اشنا شود.

اما نهایتا از من درخواست اهنگ «شلوار پلنگی» دارند!

من فکر میکنم ما استاد انکار کردن و نادیده گرفتن «مسئله واقعی » هستیم.

واقعیت این است که تا یک ماه قبل ناگهان از گوشه ی کلاس صدای کسی بلند میشد که «منی که..منی که...» و دیگران همخوانی میکردند و ادامه می دادند...

این واقعیت است چه من دوست داشته باشم ،چه نه‌!

 سری که با خنده  معلم تکون میدهد را من با همه وجود درک میکنم....

ان سر تکان دادن، سر تاسف است!

تاسف برای آهنگی که بچه ها حفظند!

تاسف برای «وحدتی» که در «این اهنگ» حاصل شده.

و ان خنده ، پوزخندی به وضعیت موجود است! وضعیتی که نادیده گرفته میشود!

این حال فرهنگ ماست!

این حال هویت ماست!

چشم هایتان را باز کنید!

 

 

۳.چند روز پیش یک دورهمی داشتیم.

با معلم های واقعا معلم !نه از آن ابکی هایش!

آدمهایی که آرزو میکنم بتوانم از هر کدام تکه ای داشته باشم...

یکی از آنها آهنگ ساز و خواننده بود.

آهنگ هایی هم به گویش نیشابوری داشت...

و صحبت هایی درمورد گویش و ارتباط آن با هویت کردیم.

چند ترانه به گویش نیشابوری  و گنابادی

و چند اهنگ فولکلور خواندیم .

فکر میکنم، ما نیاز داریم آهنگ های  «فاخری»به «گویش های محلی» داشته باشیم.

دوست ندارم به این که منی که گویشم را بلد نیستم چقدر بی هویتم فکر کنم!

ولی فکر میکنم

۲۵ دانش اموز دارم که در تکه ای ای از این خاک زندگی میکنند،

گویشی بین نیشابوری، افغان و بلوچ دارند.

و این انگار بخشی از هویت آنهاست.

لازم دارند «آهنگ های فاخری» به «گویش محلی» با «ریتم »مناسب داشته بشنوند.

چون انقدر که برای ما شیرین است ،

برای انها شنیدن «صد دانه یاقوت» حتی با صدای«خسرو شکیبایی» جذاب نیست.

 

 

۳.

_ کوله ام پر از 

حرف های گفتی ست ....

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

صبور نبودن

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چهارمین روز از اولین ماه زمستان

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از تو فقط یدونه هست

مبحث تدریس عدد یک بود

میگم نقاشی چیزایی رو بکشید ک فقط ازش تو دنیا یکی هست،

مثل خورشید، ماه....

خودتووون 

از خودتون فقط یدونه هست...

 

نقاشی خودشو کشیده میگم خب کو لب و چشمت؟

میگه پشتم ب اینجاس !

😂😂

 

 

۰ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

من هیچ...من هیچ...

1.بهش میگم دست ب وسایل من نزن 

میگه:شما شهریا پر افاده اید!

 

۲.جلوی من با سیلی میزنه زیر گوشش.

://

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

من میخوام دوتا بال داشته باشم

۱. از دور اینجوریه که،

مگ مریضه اون بدنسازی که وقتی راحت میتونه دستشو بیاره بالا دمبل ۱۰ برمیداره؟

وقتی میتونه راحت بشینه بدوه؟

وقتی میتونه بخوره ، نمیخوره؟

ولی در واقع کسی نمیاد بگه چرا اینکارو میکنی؟

زندگی هم همینه،

ب خودمون وزنه های سنگین وصل میکنیم،

میدویم،

محروم میکنیم خودمون رو....

و این اصل زندگیه.

 

 

۲.محیط ا.پ محیط بسته ایه(در ذهن من، واقعش رو نمیدونم هنوز)

برام عجیبه وقتی بعضی همکارا صحبت های سیاسی میکنن.

و امروز یکی از همکارا انقد ناراحت بود که صداش رفت بالا از هیجان،

از اونطرف هم با بغض و محتاط حرفهایی زده شد.

در حال تمرین سکوتم.

بی اعتمادم و همش با خودم میگم تمرکزت رو کارت باشه،

صحبتت با هیچکدوم اثر بخش نیست انرژیتو سیو کن.

و برام عجیبه این ورژنم ک گوش میده!

 

 

۳.وقتی نگاه میکنم میبینم تک تکمون جایی هستیم 

ک از جایی ک هستیم یک پله بالاتر بریم.

من اگ تو جایگاه م بودم ، حتی ز 

موفقیت رو شاید تجربه میکردم،

شاید انقدر ک الان دارم اذیت میشم اذیت نمیشدم،

ولی رشد نمیکردم،

شاید م اگ تو جایگاه من بود میشکست /شاید هم نه.

ولی خوشحالم که داره رشد میکنه:)

 

 

۴.از خودم پرسیدم :

چرا از روندت لذت نمیبری؟

چرا تلاشهات راضی ت نمیکنه؟

فکر میکنم ، کمال طلبیم مث یک مریضی اود کرده.

با علی صحبت میکردم و تک‌تک صحبتاش رو قبول داشتم 

ولی اثر نداره روم.

اینجوریم ک

من میخوام دوتا بال داشته باشم،

میدونم ک نمیتونم دوتا بال داشته باشم،

ولی این دونستنه اثری نداره 

و همچنان ناراحتم که چرا بال ندارم:/

مریضم؟ بله!

 

 

۵.میچسبه بهم ،

اینک میلاد دورم میپلکه و کتاب نگارششو میخواد حل کنه، 

و هی سوال،هی سوال 

میچسبه بهم ک فهمیده بیشتر اینک با شیطنش توجهمو بدست بیاره،

راحتتره ک با انجام فعالیت، 

با اینک وقتی کارم داره قانونو رعایت کنه دستشو ساکت بالا بیاره 

نگاهمو بگیره.

_ حالا فردا میشه همون اش و کاسه ی قبلی عا:// ولی خوبه😅_

 

 

 

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

بهترین معلم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خدا که حواسش هست

یکی از بچه هام اول سال کتاب نداشت برا همین وقتی بقیه مشغول بودن بیکار می موند 

یا کلا کتاب نمیذاشت (بهش کتاب دست دو دادن)

یا اگ کتاب بود هوشش به بازی و شیطنت بود...

اولین باری ک تونستم درگیرش کنم وقتی بود ک برا دستورزی بهشون روزنامه دادم مچاله کنند بریزن تو ظرف و با گیره لباس از تو ظرف بردارن،

دیدم داره نق میزنه، گفتم چی شده؟

گفت:  علی ماهی های منو برمیداره، اینا ماهیای منه!(ب روزنامه های مچاله اشاره کرد)

و تا امروز میتونم بگم این اخرین بار باقی موند 

از کلاس و انجام فعالیت محرومش کردم، جاشو عوض کردم ، دعوا، اخم، محرومیت تفریح ...

ولی بی اثر 

تا

امروز زنگ تفریح اخر اومد کلاس داشتم سر مشق میدادم،

پرسیدم چیشده جواب داد،(شیطونی کرده بود کتک خورده بود 😬)

گفتم میای مدرسه چیکار ،میدونی؟

گفت با سواد بشم،

گفتم دیگه چی؟

گفت : بازی کنیم

گفتم اره مثلا ساعت تفریحا بازی کنی، دوستای جدید ببینی،

با ادمای جدید اشنا بشی مثلا من تورو نمیشناختم ولی مدرسه باعث شد باهات اشنا بشم،

تو غول بی سوادی رو میشناختی؟

گفت : نه من کارتون مرد عنکبوتی ماشین ها رو دیدم.

گفتم ولی قصه غول بی سوادی رو من فقط بلدم؛ فقط تو مدرسه است میدونی چرا؟

گفت : نه!

گفتم تو چون اومدی با سواد بشی غول بی سوادی هم میاد اینجا دیگ؛چون دوس نداره سوادو میاد گول بزنه بچه ها رو!

گف من قصه ی اونی ک دیشب دادید و حفظ کردم،(بهشون یه تصویر داده بود قصه بگن براش)

گفتم خب برام تعریف کن ببینم:

گفت یه محمد اقایی بود همش میرفت بالای درخت حیوونا رو اذیت میکرد 

تا اینکه یکبار افتاد گربه بهش خندید!

_ الان ب ذهنم رسید کاش ویس میگرفتم از قصه تعریف کردنش_

پرسیدم کی برات قصه میگه و چه قشنگ گفتی و خوشبحالت ک مامانت قصه میگه و این حرفا.

تو فک میکنی چرا محمد اقا میرفت بالای درخت؟

پرسید : غول بی سوادی گولش میزنه؟

گفتم ارهع منم همین فکرو میکنم!

تو خیلی خوب قصه میگی، میدونی اگ همه نشانه ها رو یاد بگیری میتونی خودت قصه بنویسی؟

و چشاش برق زد

و این دیالوگ ما همینجا تموم شد.

ساعت بعد کتاب فارسیشو گذاشت با اشتیاق نشانه رو پیدا کرد و رنگ کرد،

دستشو بالا برد و نشونم داد،

ریاضیشو گذاشت و حل کرد و هر یدونه اجازه گرفت و نشونم داد

و حس کردم بالاخره بعد از یک ماه و نیم داره لذت یادگیری رو میچشه...

 

امروز ب زینب گفتم میدونی خیلی خستم!

چون ما با یه هدف نمیایم مدرسه، من همه توانمو میذارم تا یاد بگیرن 

ولی اونا بفکر همه چی هستن غیر یادگرفتن،

میان ک اومده باشن....

 

شاید فردا حسین دوباره بشه همون حسین سابق.

ولی برای تمام جمعه ای ک صرف ساختن شهرک الفبا و غول بی سوادی و داستانشو و شخصیت پردازیش شد ،

همون یک زنگ حسین بسه:)

 

حس میکنم دیگ دارم انار های ریخته شدمو جمع میکنم...

امروز دوبار یادم اومد ک شاید این رفتار درست تر باشه 

و کی میدونه؟شاید برا جمله ای بود ک خانم ش بهم گفت.

خدا حواسش هست:)

 

 

بعدا اضافه نوشت:

بعد ترا مامان دانش اموز چند روز نفرستادش،

وقتی پیگیر شدم و گفتم چقدر بچه تون پیشرفت داشته در سطح خودش خیلی خوبه.

گف من نمیخوام.بچم باید بهترین باشه...سال دیگ میفرستمش.

و من نشد بگم که آه ک تو منی اگر کمالگرا بمونم و بچت منه اگ همینطوری بزرگش کنی...

و اینگونه بود ک علیرغم ساعتها حرف زدن و دلیل اوردن من دانش اموز نیومد مدرسه...

 

۴ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

یازهمین روز از مهر ۱۴۰۱

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بیست و چهارمین روز شهریور

دارم تو مه قدم برمیدارم.

فک میکنم من سالها قدم هام دست خودم نبوده

بزا همینه ک شاید همش میخوام مواظب قدم هام باشم.

برا همینه دائم سعی میکنم حتا اونچه دستم نیست رو کنترل کنم 

و این ازم انرژی زیادی میگیره.

دارم تو مه راه میرم و خیلی میترسم

احساس میکنم بار زیادی از مسئولیت رو دوشمه

و این خیلی سخته....

شاید بیشتر از اونچه فکرشو میکردم نمیتونم.

 

احساس تنهایی ترس نگرانی درک نشدن مسئولیت ناتوانی کم بودن

بار زیاد امید دلهره اضطراب هیجان ، همه رو توام دارم.

 

و همش این فکر که

چرا نمی میریم

رو پس میرونم.

دارم جا میزنم چون از تو مه بودن میترسم.

 

کاش ی دستی ازون طرف بیاد دستمو بگیره...

۳ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان