دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

انگار که...

وااای یه چیز خوشمزه یادم رفت براتون تعریف کنم.

اقا من خداروشکر امسال کتاب های زیادی قسمت شد بخونم براشون،

و کتاب ک میخوندم سعی میکردم تمام قسمت ها رو معرفی کنم 

چون حدسم این بود ک اولین بار ِِمواجه دانش اموزام با کتاب باشه،

از جلد کتاب شروع میکردم و اسم کتاب و اسم نویسنده و تصویر گر و هرچی نوشته بود میخوندم،

حتا اگ کتاب ترجمه بود نویسنده اصلی رو میخوندم.

من جمله این چیزا  شناسنامه ی کتاب بود

که معرفی کرده بودم و خوشم میومد کتابو که ورق میزدم همه باهم میگفتن به نام خدا 

شناسنامه ی کتاب توش نوشته که چی و چی و چی....

اون پسرک ابراز کنم ک قبلا هم ازش گفتم براتون.

اون روز گفت کتاب درست کردم 

و من اینجوری بودم ک خدااا ببینم...

چندتا کاغذو دوخت زده بود، جلدشو نقاشی کشیده بود و بالاش نوشته بود« دوست من »

ورق که زدم 

دیدم یه صفحه گذاشته برای شناسنامه کتاب و کادر کشیده 

و صفحات بعد برای مطالب...

و اینجوری بودم که :

انگار بی ثمر نیست:)

 

 

پ.ن:بعدتر ک کارشو تکمیل کرد روی جلد نویسنده و نقاش رو هم اضافه کرد:))و اسم خودشو نوشته بود کیوتی

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کارگروهی

نمیدونم اینجا گفتم یا نه،

ولی یکی از چیزهایی که قبل شروع سال دوست داشتم با بچه ها تمرین کنم 

«کارگروهی» بود.

و انجام این کار با بچه های کلاس اول در عین اینک خیلی سخت تر ولی بنظرم پایه ای بود.

اما 

مشکلم از اول ک این فکر اومد تو ذهنم این بود که  

من خودم بلد نیستم چطوری ب بچه ها میخوام یاد بدم؟

در نتیجه بدون هیچ ایده ای، فقط میزاشونو گروهی چیدم 

و اجازه دادم با ازمون و خطا یاد بگیرن خودشون،چیزی ک منم یاد نداشتم‌.

شاید مهمترین هنرم در تعامل با هویت جمعی بچه ها این بود که 

با تکرار مدام این جمله که «من دوست ندارم خبرکشی بشنوم» اجازه ندم جمعشون از درون خراب بشه و یجورایی خودمو از قضاوت کنار کشیدم.

از انصاف هم دور نشیم پیشرفت زیادی داشتن ،

یک کاری که تقریبا هفته ای دوبار داشتیم این بود که به هر گروه کتاب داستانی برای تصویر خوانی بهشون میدادیم ، یا در طول هقته یه عالمه بازی گروهی کارتی داشتیم

و خوشبختانه از ۵ گروه ۵ نفره میتونم بگم یک گروه بودن که هنوز وقت تموم میشد و اینا داشتن دعوا میکردن.

بقیه گروه ها م خودشون تقریبا شیوه رو بدست میوردن 

مثلا گروه هایی که بچه ها ی منعطف تر یا هم گن تری بودن 

تقریبا همه تعاملی برخورد میکردن....یا گروه هایی که قلدر داشتن دیکتاتوری میشدن😅ولی بازم کارشونو پیش میبردن و یجورایی شاید چشیدن لذت بازی به پذیرش این زور میچربید.

حالا،

منِ کارگروهی نابلد با یه عده ی دیگه کارگروهی نابلد ، باید تا هفته اینده درس پژوهی تحویل بدیم.

و خیلی وضعیت دشواریه!

چون دوست دارم گروهمون مثل اون بچه هایی باشه که همگنن و تعاملی پیش میره کار 

ولی ....🤦

توصیه ای اگ دارید میپذیرم :)

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

پسرک های کلاس اول

قاچ اول: ازشون پرسیدم بازی امروز چطور بود؟

بازی دیروز بهتر بود یا امروز

و انگار که دوستهای دیرینه ای هستیم باهم یکم درمورد بازیها گپ زدیم.

 

قاچ دوم: برای «مِثل» نوشته بود من دوست دارم مثل معلمم باشم 

جلوش نوشتم جدی ؟ 😉

 

قاچ سوم: وسط نوشتن نگارش براشون اهنگ بی کلام گذاشتم!!

و بعد یکی از قصه های پنج انگشت اقای رحماندوست.

یسری قسمت هایی رو تکون میدادن که فکر میکردم وجود نداشته!

 

قاچ چهارم: پسرکِ ابراز کن‌م یهو وسط بررسی دفتراشون اومده میگه 

من سه ماه تعطیلی دلم براتون تنگ میشه!

 

قاچ پنجم: موقع پخش کردن کاربرگ ها ذوق دارن که نوبتشون بشه 

بگم بفرمایید ، بگن ممنون/دستت دردنکنه/ مرسی یا هرچی که با لحن خودم بکشم صدامو و بگم خااااااهش مییی کنننم!

 

قاچ ششم: پسرکِ غُدِ ابراز نکن

 کلی تو خودش میپیچه و با خجالت میگه

تعطیلات اخر هفته دلمون براتون تنگ میشه!

راحت میگم منم عزیزم دلم براتون تنگ میشه.

 

 

حالا که نشستم و به سالی ک گذشت فکر میکنم 

میبینم شاید باید همین که یکیشون تونست از احساسش کمی حرف بزنه کافی باشه!

 

 

پ.ن: اگر معلم هستید و اینجا رو میخونید احیانا فکر نکنید همیشه انقدر دوستیم!

و همه چی گل و بلبل هست همیشه!که زهی خیال باطل:)

۲ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

کلاس اولی ها و آهنگ_معلم قائم شهری

۱.یگانه هدایت خواه رو خودتون در اینستاگرام پیدا کنید و تحلیلش رو بخونید که خوندنی است.

جان کلام رو گفته .

 

۲.این واقعیت کف کلاسه است...

ظاهر کلاس خانم معلم به کلاس های غیر انتفاعی میخورد، 

مدرسه ی من اما یک مدرسه دور است.

سعی میکنم با خواندن داستان و گذاشتن ترانه ها و آهنگ های مناسب

گوش بچه ها با چیز های جدیدی اشنا شود.

اما نهایتا از من درخواست اهنگ «شلوار پلنگی» دارند!

من فکر میکنم ما استاد انکار کردن و نادیده گرفتن «مسئله واقعی » هستیم.

واقعیت این است که تا یک ماه قبل ناگهان از گوشه ی کلاس صدای کسی بلند میشد که «منی که..منی که...» و دیگران همخوانی میکردند و ادامه می دادند...

این واقعیت است چه من دوست داشته باشم ،چه نه‌!

 سری که با خنده  معلم تکون میدهد را من با همه وجود درک میکنم....

ان سر تکان دادن، سر تاسف است!

تاسف برای آهنگی که بچه ها حفظند!

تاسف برای «وحدتی» که در «این اهنگ» حاصل شده.

و ان خنده ، پوزخندی به وضعیت موجود است! وضعیتی که نادیده گرفته میشود!

این حال فرهنگ ماست!

این حال هویت ماست!

چشم هایتان را باز کنید!

 

 

۳.چند روز پیش یک دورهمی داشتیم.

با معلم های واقعا معلم !نه از آن ابکی هایش!

آدمهایی که آرزو میکنم بتوانم از هر کدام تکه ای داشته باشم...

یکی از آنها آهنگ ساز و خواننده بود.

آهنگ هایی هم به گویش نیشابوری داشت...

و صحبت هایی درمورد گویش و ارتباط آن با هویت کردیم.

چند ترانه به گویش نیشابوری  و گنابادی

و چند اهنگ فولکلور خواندیم .

فکر میکنم، ما نیاز داریم آهنگ های  «فاخری»به «گویش های محلی» داشته باشیم.

دوست ندارم به این که منی که گویشم را بلد نیستم چقدر بی هویتم فکر کنم!

ولی فکر میکنم

۲۵ دانش اموز دارم که در تکه ای ای از این خاک زندگی میکنند،

گویشی بین نیشابوری، افغان و بلوچ دارند.

و این انگار بخشی از هویت آنهاست.

لازم دارند «آهنگ های فاخری» به «گویش محلی» با «ریتم »مناسب داشته بشنوند.

چون انقدر که برای ما شیرین است ،

برای انها شنیدن «صد دانه یاقوت» حتی با صدای«خسرو شکیبایی» جذاب نیست.

 

 

۳.

_ کوله ام پر از 

حرف های گفتی ست ....

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

صبور نبودن

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چهارمین روز از اولین ماه زمستان

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از تو فقط یدونه هست

مبحث تدریس عدد یک بود

میگم نقاشی چیزایی رو بکشید ک فقط ازش تو دنیا یکی هست،

مثل خورشید، ماه....

خودتووون 

از خودتون فقط یدونه هست...

 

نقاشی خودشو کشیده میگم خب کو لب و چشمت؟

میگه پشتم ب اینجاس !

😂😂

 

 

۰ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

من هیچ...من هیچ...

1.بهش میگم دست ب وسایل من نزن 

میگه:شما شهریا پر افاده اید!

 

۲.جلوی من با سیلی میزنه زیر گوشش.

://

 

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

من میخوام دوتا بال داشته باشم

۱. از دور اینجوریه که،

مگ مریضه اون بدنسازی که وقتی راحت میتونه دستشو بیاره بالا دمبل ۱۰ برمیداره؟

وقتی میتونه راحت بشینه بدوه؟

وقتی میتونه بخوره ، نمیخوره؟

ولی در واقع کسی نمیاد بگه چرا اینکارو میکنی؟

زندگی هم همینه،

ب خودمون وزنه های سنگین وصل میکنیم،

میدویم،

محروم میکنیم خودمون رو....

و این اصل زندگیه.

 

 

۲.محیط ا.پ محیط بسته ایه(در ذهن من، واقعش رو نمیدونم هنوز)

برام عجیبه وقتی بعضی همکارا صحبت های سیاسی میکنن.

و امروز یکی از همکارا انقد ناراحت بود که صداش رفت بالا از هیجان،

از اونطرف هم با بغض و محتاط حرفهایی زده شد.

در حال تمرین سکوتم.

بی اعتمادم و همش با خودم میگم تمرکزت رو کارت باشه،

صحبتت با هیچکدوم اثر بخش نیست انرژیتو سیو کن.

و برام عجیبه این ورژنم ک گوش میده!

 

 

۳.وقتی نگاه میکنم میبینم تک تکمون جایی هستیم 

ک از جایی ک هستیم یک پله بالاتر بریم.

من اگ تو جایگاه م بودم ، حتی ز 

موفقیت رو شاید تجربه میکردم،

شاید انقدر ک الان دارم اذیت میشم اذیت نمیشدم،

ولی رشد نمیکردم،

شاید م اگ تو جایگاه من بود میشکست /شاید هم نه.

ولی خوشحالم که داره رشد میکنه:)

 

 

۴.از خودم پرسیدم :

چرا از روندت لذت نمیبری؟

چرا تلاشهات راضی ت نمیکنه؟

فکر میکنم ، کمال طلبیم مث یک مریضی اود کرده.

با علی صحبت میکردم و تک‌تک صحبتاش رو قبول داشتم 

ولی اثر نداره روم.

اینجوریم ک

من میخوام دوتا بال داشته باشم،

میدونم ک نمیتونم دوتا بال داشته باشم،

ولی این دونستنه اثری نداره 

و همچنان ناراحتم که چرا بال ندارم:/

مریضم؟ بله!

 

 

۵.میچسبه بهم ،

اینک میلاد دورم میپلکه و کتاب نگارششو میخواد حل کنه، 

و هی سوال،هی سوال 

میچسبه بهم ک فهمیده بیشتر اینک با شیطنش توجهمو بدست بیاره،

راحتتره ک با انجام فعالیت، 

با اینک وقتی کارم داره قانونو رعایت کنه دستشو ساکت بالا بیاره 

نگاهمو بگیره.

_ حالا فردا میشه همون اش و کاسه ی قبلی عا:// ولی خوبه😅_

 

 

 

۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

بهترین معلم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان