به سان آسمان بهاریم و صد هزار
خیال ابر نباریده زیر سر داریم...
صاد.ن
پ.ن: بعد از مدتها دوباره با وسواس واژه ها کنار هم چیده شدن.
پ.ن۲: چه دلدار زیرکی داشته مولانا اونجا که میگه:
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
به سان آسمان بهاریم و صد هزار
خیال ابر نباریده زیر سر داریم...
صاد.ن
پ.ن: بعد از مدتها دوباره با وسواس واژه ها کنار هم چیده شدن.
پ.ن۲: چه دلدار زیرکی داشته مولانا اونجا که میگه:
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
۱.عادت میکنم بالاخره،
به اینکه اولویت اول نباشم:)
۲.برای خودت کاری کن 🌱
حتا شده رفتن
۳.باید جایی باشه...
فقط بگرد.
صالحه ی کمالگرای من بفهم که:
۱.کلاس خفن ترین معلم ها هم کلاس اتو کشیده ای نیست.
خفن ترین ها هم نسبت ب بچه ی درخورد مانده درمونده میشن...
۲.بچه های ساکت و منظم و مودبی ک ا.پ انتظار دارد را در خواب شاید ببینی:)
امروز تو مطب دکتر یه پیرمرد اومده بود که نوبت میخواست.
چهالتماس و خواهشی،
برای نوبت دکتر.و بعد که اوکی شد ؛چه تشکر و دست بوسی!!
فکر کردم: نیاز چه بر سر عزت و غرور میاره...!
شاید این سختی ها
قراره پاک کنه لحظه های بی عذاب وجدانمو
لحظه های غفلتم رو...
پ.ن:به یادگار از اخرین لحظه های سنگینی بار مسئولیت.
خدایا لدفا این روزهای اخر هوامو داشته باش
نکنه بخوای امتحانم کنی که چقدر پای حرفام و شعارام هستم.من میترسم ها.
واقعا میترسم از پسش برنیام.
دخترک کلاس دومی اومده دفتر میگه:
خانم نگفته بودید ساعت ۱۱ تعطیل میشیم،مامان من نمیدونه....
واکنش مدیر:خب که چی؟؟
دوباره توضیح میده و اضافه میکنه خانم فلانی(معلمش)گفتن بیام زنگ بزنم بهشون.
و این بار واکنش مدیر چیه؟
فریاد؛
که مگه الان ساعت یازده شده و قراره تعطیل بشید که اینجایی؟؟هنوز ساعت دهه!!
و منی ک یک گوشه وایستادم تنم میلرزه چه برسه به اون دختر!
خدایا؛
نخواه برامون و نذار بریم سمتی که یادمون بره برای چی و چرا ایستادیم تو سنگر تربیت.
من خیلی میترسم،
می ترسم فراموش کنم،غافل بشم...
من با این مدیر حرف از رشد شخصیت بچه ها بزنم؟؟
روحم درد میکنه
برا اون بچه ها...
روحم درد میکنه بس این مدت ادمهایی دیدم که قلمرو کوچیک ولی مهمی رو دارن ولی رسالتشون رو نفهمیدن..
و با تمام وجود می ترسم از این شکلی شدن...
ک یادم بره،
یه ذره کوچیکم ازین عالم،
یذره ی خیلی خیلی کوچیک،
و حق ندارم جلو رشد کسی رو بگیرم...
ک اگر خوب نیستم حداقل بد نباشم....
دعام کنید....خیلی زیاد لطفا....
امروز فکر میکردم چقدر خوشبختم،
برای غمی ک تلمبار میشه رو دلم از شنیدن بحث «تقدس انگاری مادر»...
برای لبی ک میجوم از استرس نرسیدن به دوره هام تو این سر شلوغی...
برای کلافگی ازینکه نکنه مجبور بشم بین مجموعه و این مسئولیت یکیشو انتخاب کنم،
برای حرصم از اقای به ظاهر محترم عین با برنامه چیدنش ،
برای کفری شدنم از استادی ک برای تجربه های خاص حرفه ای داره اینا رو میگه،
برای خیال خوش پیدا کردن اون معلم خفنی ک تو ذهنمه و فکر تاثیرش رو ۷۰نفر سر کلاس،
برای غصه ام وقتی از کنار مدرسه رد میشم و فقط صدای معلم رو شنیدن،
امروز فکر میکردم چقدر خوشبختم برای داشتن این غم ها.
شکرت:)
یوقتایی همچین خوبم نیست یکی تو زندگیتون باشه بلد باشه شما رو،
مثلا فک کن یکم ک فکرت مشغول میشه سریع بفهمه!
حرصش میگیره ادم دیگه... اه 😂
رفتم چسبیدم بهش میگم
من دوست ندارم مامان اونجوری باشم🥺
و میدونم ک میدونه این «دوست ندارم» در واقع یعنی میترسم....خیلی می ترسم...
ینی همه مامانا همینجورین؟
بعد یه مامانی رو پیدا میکنم که ورژن پیر شده و خارجی دغدغه هامه!
درسته ما تو سوشال مدیا بخشی که ادم ها انتخاب میکنن ببینیم رو میبینیم،
ولی همین ک انتخاب کرده این بخشو ببینیم یعنی مهمه.
بعد تر،
اه میکشم که چه مسئولیت سنگینی...چه مسئولیت سنگینی...
اگر بخوام بدجنس باشم میگم،مثلا چی میشد نمیفهمیدم ک مسئولم،
نمیشنیدم، با یسریا اشنا نمیشدم، نمیخوندم،
بعد با خیال راحت برا خودم چای دم میکردم،سه تارمو میبرم تیکه ی سبز خونه ساز میزدم.
یه گوشه ای مینوشتم:
«ول کن جهان را،
چایی ات یخ کرد :)»
اما دویدن وابستم کرده، وقتی لذت بزرگی رو چشیدی نمیتونی دست بکشی ازش،
پس دفترمو برمیدارم و برنامه میریزم...
و در جواب شعری ک تو ذهنم میگه:
«هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟»
میگم:
مهم همین تلاش کردنه:)
پس خدا جونم،
به قدر خواسته هامون بهمون پای دویدن بده🤗
مهربون من بقدر غایت ارزوهامون بهمون بال بده.
با عشق فرواوون.ماچ بهت.صالحه.
پ.ن:
شعر اول دستبرد شده ی شعریه از علیرضای اذر جان ک واسه خارجیا میگه:ول کن جهان را قهوه ات یخ کرد.
شعر دوم هم اگر ذهنم یاری کنه از مرحوم شهریار بزرگوار هست.
پ.ن۲:
مادر بودن و معلم بودن هر دو مربی بودنه با تفاوت تناژ رنگی،یکی پر رنگتر و یکی کمرنگ تر.پس شما هر دو رو مسئولیت تربیت بخونید.
دارم فکر میکنم...
به قدم هایی که زدم،به راه هایی ک منو بردی...
«قل سیروا فی الارض..»
سیر میکنم در زمین ت،
در قدم های رفته ام،
و فکر میکنم؛
میخوای کجا ببری منو؟
بین منو تو این سفر کردن ها عطر خاطرات قدیمی رو داره.
و من دوست دارم امیدوار باشم.
تا حالا نگفته بودم ولی؛
ما تنهاییم؛
خیلی تنها...
ولی داریم میریم بزنیم به دل تاریکی ها.
ما هیچی نداریم جز امید،توکل...
ما داریم میریم بزنیم به دل تاریکی ها،
با امید،با توکل...