دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

رفتن و بودن

آنقدر طراحی جلسه رو عقب انداختم که تا الان بیدار بودم

 بین امشب تا دیر وقت و فردا صبح خیلی زود

امشبو انتخاب کردم که فردا از استرس نمیرم،بتونم بخوابم همون چند ساعت و و خوابم محقق نشه!

خواب می‌دیدم از محتوای فقط کلید واژه هایادمه و هیچی یادم نمیاد

بقیه بچه ها میان کارو جمع میکنن،ولی با تأسف نگام میکنن😅

می‌فرمودند که «ما دائما در رنجیم

ولی میتونیم رنجمون رو انتخاب کنیم.»

 

پاور برام بخش مهمیه چون می‌خوام خیالشون رو راحت کنم که اینا هست و میدم بهتون،

+یجاهایی یه تصاویری کارو برام تسهیل می‌کنه.

ولی نزدم و گذاشتم برای فردا قبل کلاس دقیقه ۹۰🫡

 

ولی با این حال احساس کارایی و مفید بودن دارم

و راضی و خوشحالم

و ذوق زده:))

نگرانم که کم خوابی کم انرژیم کنه فردا و راه حلم خوردن کافیه

نگرانم که صبح خواب بمونم و بچه ها برا فیلم گرفتن لنگ بمونن- میتونم برم پیام بدم.

نگرانم که چون ظهر باید غذا درست کنم و به خونه رسیدگی کنم نتونم استراحت کنم و از کلاس عصرم عقب بمونم.

میتونم این نگرانی رو نگاه کنم و نچسبم بهشون؟

اره:)

 

 

فردا تجربه ی ارزشمندیه برام

از قدم برداشتن در حالی که کامل و بی نقص نیستم

از قدم برداشتن درحالیکه بهترین نیستم

از استفاده کردن از چیزهایی که کامل نمیدونم.

فردا برام تجربه ی «رفتن و بودنه»

و هرجور بگذره به خودم بابت اینا افتخار میکنم

و البته به کارهایی که لازمه تا نتیجه هم خوب بشه فکر کردم و برنامه ریختم:)

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

اینجا کسی ایستاده است.

این هفته برام هفته‌ی مهمی محسوب میشه‌،به لحاظ کاری و حرفه ای.

دیشب خیلی نگران بودم

یکم باخودم همدلی کردم و برنامه ریزی کردم که به کارام برسم.

و گس وات؟

فقط کافیه برنامه بریزیم تا اتفاقات یهویی ظاهر بشن:))

-بله میبینم مغلطه و نکته ی نهفته در جمله ی بالا رو😅-

 

امروز اینجوری بود که ۱۲تا ۳و نیم ظهر

و ۷و نیم تا ۱۰ شب وقت خالی داشتم 

که گذاشته بودم برای جلو بردن محتوای دوره و انجام تکلیف ...‌

و البته که تا الان که اینجا نشستم می‌نویسم نتونستم کاری بکنم.

فقط به کلاس صبح و دوتا جلسه ی عصر رسیدگی کردم.

 

و خستم راستش،

ولی ناراضی نه.

به خودم گفتم : « صالحه ، الان که خسته ای و احساس کم توانی داری و حوصله نداری و مودت پایینه وقتشه که تمرین کنی اون مدل بودنی که میخوای باشی،

یعنی میخوای هر ماه دو هفته مرخصی بگیری از زندگی ؟»

«نیاز به حمایت داری ؟اره میفهمم؛ علی هست خیالت راحت:)

دست مهمونت رو برای کمک تو شام پس نزن و ظرفا رو بذار تو ماشین »

 و اینجوری خودمو بغل کردم.

 

برنامم این بود که جلسه گروه رو تنها هستم و راحت.

پرسیدم ببین ، میتونی بری لپ تابو برداری بری فلان کافه.

میتونی بری خونه ساجده...

و دیدم هیچکدوم انتخابم نیست،

پرسیدم:«مگه نمیخوای رها و روون باشی؟روون باش!»

و یک آیس کافی درست کردم و رفتم اتاق درو بستم.

و «یکم» روون شدم.و بعد در جلسه بودم و همه چیز پشت در اتاق بود.

 

خیلی ساعت ها دیدم دارم از ریل خارج میشم

دیدم نمیتونم

از خودم پرسیدم صالحه از کجا میدونی این درسته ؟

و یادآوری کردم به خودم 

درست و غلطی نیست، فقط« خودت» باش، و «باش، اونی که میخوای باشی»

شونه هام و سرم سنگین شداز حرفا،

خسته شدم،

خشمگین شدم،

غر زدم «کاش اینجوری نبود...»

و یاد حرف استاد افتادم:« اخجون چالش!!»

و پرسیدم :«مگه تو نمیخوای همینو؟»

به خودم گفتم :« پاشو تو بساز!!»

 

راستش برام رنج داره؛

اما در عین حال تو قلبم جشنه.ازینکه ایستادم:)

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

منبر وجودی

+یک مدرسی می‌گفت 

برای معلما تدریس کردن خیلی سخته

چون همه سخنرانن

و همیشه عادت دارن خودشون حرف بزنن😅

 

 

 

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

شاید درددل و نصیحت!

مسئولانه زندگی کردن خیلی سخته!

خیلی سخت....

البته که کسی هم وعده ی آسونی نداده بود ابدا :)

 

 

+بعد نوشتن این بند یاد صحبت استادم افتادم 

که می‌گفت خود این مدل بودن سخت نیست،بلکه تغییر رویه و فرمون عوض کردنه که سختی داره.

 

دیروز برای لحظه هایی خودمو دیدم که «آمیگدالا های جک » شدم.

و غیر مسئولانه 

و آنگونه که نمی‌خوام رفتار میکنم.

 

به خودم گفتم 

صالحه! صالحه!

یادت باشه چقدر راحت میتونی از دست بری!

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

مگه میشه؟

مامان دخترک پیام داده دخترم میگه:

«صالحه جون خیلی خوشحال عصبانی میشه»

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

سه برش از زنده بودن

۱.هفته ی پیش رفتم تراس را جارو زدم و رخت آویز را بردم گذاشتم توی تراس.

و حالا زنی را میبینم که هر چند روز یک روسری رنگی سرش میگذارد

 لباس ها را روی رخت آویز پهن میکند، با حوصله گیره میزند تا مبادا توی حیاط همسایه بیوفتد،

و باز جمع میکند.

و باز پهن میکند...

و راستش وقتی پهن میکند ، همانجاست، در همان لحظه، در همان موقعی که گیره را فشار میدهد با دو انگشتش تا باز شود.

 

۲.تصمیم را یکسره میکنم،میروم باشگاه جدید ثبت نام میکنم،

مربی جدید را دوست دارم

خودم بودن را کنارش.

باشگاه را نمیدانم.

از قبل میدانم شاگرد خوبی هستم، وسط های کار تایید میکند.

و به حرفهای دکتر فکر میکنم

به اتکا به نفس ، این حس جدیدی دارد برایم

منی که همیشه به خودم گفتم :

«باید خوب باشی!همیشه ازین که هستی بهترش هست!»

اینبار به خودم می‌گویم:

«میدونم که همین که هستی خوبه! هرجا نیاز بود بهترش می‌کنی!»

 

 

۳.استاد درمورد «گشودگی نسبت به خطا» میگوید

فکر میکنم من نداشته ام،

درمورد خودم مطمئنم،

دیگران را احتمال میدهم.

ولی یادم می آید

آن شب که ز بهم گفت« فلانی دعوام کرد چرا باهاش هماهنگ نکردم،خودش جمع میکرد کارو »

بهش گفتم :«خب دفعه دیگه یادت باشه حتما بگی ولی این دفعه به چشم تجربه نگا کن که کلی چیزا درمورد تعامل با آدما یاد گرفتی،فلانی که قرار نیست همیشه باشه!پس خودتو سرزنش نکن»

و قلبش تپیده بود.

به خودم می‌گویم :«ببین بلدی اینطوری باشی:)»

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

برای یار

عزیزکم

من تابِ اینهمه خوش بودن کنار تو را ندارم.

کمی کوتاه بیا از خوب بودنت.

۰ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

تا حالا به رَوونی فکر کردی؟

ماشین ،بعد از مدتها ،با شونه خالی کردن از مسىولیتش

اعلام کرد که نیاز به استراحت و وارسی داره !

و رفت تعمیرگاه.

تو این فرایند دوستای علی همراه و کمک بودن.

اونشب یکیشون گفت: چقدر گاز ماشینتون سفته !!!

علی پرسید: خانم گاز سفته؟

 من این طرفم تو ذهنم مشغول حلاجی این بودم که سفتی یه چیز نسبیه خب!و ازونطرف منتظر جواب.

گفتم :خب نه! البته به نسبت ماشین بابا اره..میشه گفت.

دوستش گفت: خیلی سفته بابا،پات درد نمیگیره؟

با تعجب زیاد گفتم: برو بابا دیگه دراون حد که نیست!!

 

و وقتی ماشین برگشت دیدم گاز رو اوکی کرده.

یادم اومد وقتایی که فشار میدادم پدالو تا با سرعت x برم

و حالا همون سرعتو بی فشار و با «روونی» تجربه میکنم.

 

و فکر کردم به «عادتها» و «پذیرش» ...

به اینکه:

«پس رَوونی اینجوریه!

که وقتی کسی باهات ازش حرف می زنی ،

فکر می‌کنی «این مدلی که من هستم»، «این جنسی که من دارم» 

این «اینجوریه».

اصلا فکر نمیکنی «خب ، میشه رَوون تر بود؟»

وقتی هم یکی از بیرون بهت میگه ، فکر می‌کنی « اصلا این که خوبه! نیاز نداره روون بشه!»

 

و پرسیدم:

«دیگه کجا داری زیادی «فشار» میدی؟»

۳ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

می‌گفت:«این روزها که میگذره، زندگی و عمرتونه ها! میخوای باهاش چیکار کنی؟»

بماند به یادگار

از روزهایی که زیسته ام.

از روزهایی که قرار است زندگی کنم

از روزهایی که ایستاده ام پای زندگی 

پای آنچه میخواهم رقم بخورد

و مسئولیتش را برداشتم:)

 

 

 

پ.ن:

دوره جدید شروع شده.

کلاس های موسسه هم که هست...

برنامه تابستان موسسه هم و قدم های مورچه ای هم درحال برداشتن،

و وسط این همه ،

منم و شور

منم و موج بودن

منم و پویایی....

و زیاد میخواهم بنویسم :)

چون قرار است زندگی کنم....

 

پ.ن: اینجا برای من هم دفتر روزگارم هست، هم صفحه ای که برای شما می‌نویسم.

ببخشید اگر قرار است در روزهای آینده نوشته ها شخصی تر شود.

دوست دارم  به این سوال فکر کنم که

:« مثلا نمی شود این نوشته ها[ شاید ظاهرا شخصی نویسی ها] نور باشد؟»

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان