دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

زندگی رویا نیست،زندگی زیباییست:)

این روزا،دارم تمرین میکنم که چیزای خوبی ک میبینم ب زبون بیارم

-چه چشمای نازی داری:)
-چه فیس تو دل برویی
-گفته بودم خنده ات چقدر دلنشینه؟
-چه عطر خوشبویی

نه خیلی سخت،نه چیزای عجیب...
همون اولین چیزی ک ب ذهنم میرسه موقع برخورد میگم فقد
حتا اگ در همین حد ساده باشه ک"عاشق بیژامه ات شدم"
به طرز قشنگ و باورنکردنی حالم خوبه بشدت.

چرا ما عادت داریم چیزای خوبی ک میبینیم نگیم انقد؟
مگ چی میشه مهربونتر باشیم یذره ؟
اون جمله ی خوبی ک میگیم یه لحظه است 
اما طرف مقابل میتونه تا مدتها باهاش خوب باشه:)

مثل اون شب که بغلش کردم ،سرمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم
ببخشید که من همش غصه خوردم،تورم ناراحت کردم...
بعد خندید که بچگونه حرف نزن اینجوری
و وقتی پرسیدم چرا؟
گفت چون خوردنی میشی و رفت...
و من لبخند پاک نمیشه از رو لبم از شوخیش:))

حالا بیاید شماهم این تمرینو بکنید
چیزای خوب دوروبرتونو بگید،
اگه کسی خوشتیپه،
اگه ارومتون میکنه،
اگه خوبه،اگه حتا یه ویژگی کوچیک مثبت میبینید بگید 
بیایین حال بقیه رو خوب کنیم ،دنیا این حال خوبو کم داره*.*
۸ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

بغلم کن کمی مرا گاهی

یه هفته اس

غذا از گلوم پایین نمیره
از جمعه شب  دلم پیچ میخوره توهم
من با خودم درگیرم
با خط قرمزام
اصلا نمیدونم چمه
باور ندارم،حتا به شکمم مشکوکم
فقط میخوام
همین الان ک ساعت صفره 
پالتومو دورم بپیچمو پیاده کز کنم تا برسم حرم
بعد بشینم کفترا رو نگا کنم گریه کنم
تا خود صبح هق بزنم
تنهام
اونقدر زیاد که نفسم میگیره از زیادیش
ک دلم تو هم میپیچه و میخوام عق بزنم
هوا کمه چقدر تو این عظمت؟
خدایا میشه بیای بغلم کنی؟؟
میشه بیای محکم
محکم
محکم بغلم کنی؟
۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

عشق ۱۵سالگیمو چشمای تو یادم انداخت...

امروز ازاون روزا بود که انگار چند هفته است،
همونطور ک سه ماه پیش انگار یه سال طول کشید...
داشتم فکر میکردم قشنگی دنیا اینه که تموم میشه یروز
وقتی بمیریم چی میشه؟؟

دختره گف ببخشید میشه یه کتاب بردارم
گفتم چقدر صدات قشنگه :))))
و حالم خوب شد ازین ک بهش گفتم:))
کلا انقدر حالم خوب بود ک دوس داشتم ب راننده بگم 
عاغا چشاتون خیلی خوشگله، ممنون ک از مسیر دورتر رفتی که من اروم شم.

تو اتاق خالی نشستم میخونم
من از این شهر میرم
 شهری که ب ظاهر اشنا زیاده 
اما تو نمیدونی درداتو تو تنهایی به کی بگی...
بعد صدام میپیچه خوشم میاد.-حرف دله-

نمیشه یکی بره برا من یه دسته داوودی بگیره؟
یا اون کیف سه تار خوشگله...
یا یه گلدون سبز که از سقف اویزونش کنم؟
نمی‌شه یکی بیاد بشینه رو تخت کنارم،
 پاهامونو جمع کنیم تو شکممون و من براش حرف بزنم؟
اینکه اینهمه چرت و پرت میگم واسه اتفاق امشبه
که فقط دوست داشتم به عاطفه بگم...
چند وقت قبلنا هم مثل این اتفاق افتاده بود ک دقیقا همین حرفو زدم
گفتم اگ نگم از دهن میوفته و 
نگفتم و از دهن افتاد و الان یادم نیست چی بود...

به فاطمه میگفتم من از یه ساعتی از شب ب بعد خل میشم
مخصوصا اگ خوابم بیاد،الان کم  کم دارم خل میشم
۱۴ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

گاهی برای گریه کمی دیر است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دیوار دور خوشبختی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نیمه پر لیوان

خیال
خیال
خیال
۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

جمع نمیشود دگر آنچه تو می پراکنی

یکی از تفریحات بشدت دوست داشتنیم زدن امیریه😁
بعد هی غر میزنه
 میاد اونم کرم بریزه و من با گفتن  برو داداشتو بزن😞
جیغشو میبرم هوا ک من داداش ندارم خو
منم میشینم براش توضیح میدم ک ببین
ب من چ ک داداش نداری،میتونی داداشتو بزنی،اما خواهرتو نه،خواهرتو باید ناز کنی😇😂
امشب همین بحثو داشتیم و من بسی سوز ب دلش دادم ک داداش دارم تو نداری😂😂
برگشته میگه:
سوز ب دلت اگ تو ی خواهر ی برادر داری
ب جاش من دو تا خوااااهرررر دارررم
و تازه
من خواهر دو تا داداشم😂
با خودم و اون دوتا
 میشه پنجتا
😨😂😆



بعد شما قضاوت کنید حق دارم انقدر فشارش بدم لپاشو بکشم یا چی...؟


۶ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

و هذا من فضل ربی

اقا وی داره از شدت شعف شهید میشه*.*
ک چرا؟
عاشقم بشدت از مهربونی دوروبریام،
ک دوستای سبزوارم غمگین میشن از نبودنم و دلتنگ
و دوستای دیگم بیشتر از خودم ذوق میکنن برا چیزی ک میخواستم و شده:)
- مثلا عمو سلمانی زنگ میزنه ویژه ک اندازه وقتی ساره قبول شد خوشحالم برات;))
یا یهوویی میاد خونمون ک قربون اینهمه #رفیق بودنش برم~.~
- شیرینی رو ک باز میکنم تعارف میکنم اقاجون ک یه لبخند نازی رو لبشه به مادر میگه فهمیدی میخواد معلم شه ،بعد خب من بمیرم براش یا چی؟
-دلم قنج میره برا فسقل ریزه هایی ک قراره مخمو بخورن(یه عالمه امیرعلی تصورشون میکنم😂)



این تیترو گذاشته بودم برا حال خوب الانم:)
مرسی ک حواست هست خداجان جانان*.-
۹ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

تو دعای خیر مادرمی

یدفعه داشتیم با مامان صحبت میکردیم

گفت من دعا میکنم خدا همیشه دوستای خوبی سرراهتون قرار بده.

من هرگز نشده بگم که ای وای از دوستی با این ادم...

چه دوستایی ک تو فضای حقیقی بودن و چه کسانی که اینجا باهاشون اشنا شدم.

دوستام همیشه نعمت خدا بودن:)

ولی هیچوقت به اندازه ی الان نگران از دست دادن یه دوست خوب نبودم.

خانواده عمیقا خوشحالن اما من میخوام گریه کنم راستشو بخوایین...

همین صبح فکر میکردم اگه قرار باشه از سبزوار برم

فقط نبودن فاطمه؛نداشتنش غمگینم میکنه...

فاطمه از اوناس که هربار نگاهش کردم و هربار که بهش فکر کردم

خدا رو شکر کردم از اینکه تو این برهه از زندگیم باهاش اشنا شدم

و حالا که اینا رو تایپ میکنم اشکام میزه رو گونه

این دختر

که الان دلتنگش شدم بی حد

بدون شک فرشته ای بود که خدا سرراه زندگی من گذاشت

و خدایا حفظش کن برام همچنان...

نذار دوری فاصله بندازه بینمون...




پ.ن:سه ماه واقعا کم نیست

وقتی روز و شب با یکی باشی...


پ.ن2:این متن ابدا غمگین نیست؛دلبسته است...

اگه از حال این روزام بخوام بگم:شاکرم:)

از سوز سردی که هوا داره

از خنده های رو لب خانوادم

و خیییییلی چیزای دیگه...



۶ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

و ما ادراک ما هیه؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان