اول مهر رفتم مدرسه و بله.
شد انچه دوست نداشتم بشه.
من قبلش دو بار خودم یکبار علی با مدیر تلفنی صحبت کردم که امسال اول برو نیستم
سوم میخوام یا پنجم دخترا،
گفت نه! ما اصلا برا سوم معلم نمیخواستیم!رو برگه نزده بود!
گفتم من عکسشو دارم اتفاقا هردوتاش معلم میخواسته،
حالا اگر شما نمیخواستید و اشتباه شده از طرف اداره یا هرجا
این دیگ تقصیر من نیست که تاوانشو من بدم؟
بعد باز گفت اصلا پایه تو مدرسه مشخص میشه!
گفتم پس چرا روی ابلاغ من زده پایه ی سوم؟(رو ابلاغ همه ؛حداقل منطقه ما؛ پایه رو مینویسن)
بعد دوباره گفت اولویت با همکاریه ک میخواد با کلاس خودش بره بالا
ک علی گفته بود قتی فرم پر شده، کلاس خالی شده، دیگ این بچه ها مال اون معلم نیست
حالا شانس بوده اینا برگشتن مدرسه قبلی!
طی تماس اخرمون هم من گفته بودم: با اینک طبق ابلاغ حق من اینه ک برم سوم
برای این کار شما گره نخوره, حاضرم اگر بخواید با بچه های خودم برم بالا، کلا اولی نمی مونه این وسط!
و هرچی اصرار کردم الان مشخص بگید من چندتا دانش اموز و کدوم پایهم(یا سوم،یا دوم)
ک معاون گوشی رو گرفته بود گفت حالا اقای ع از اول صرف نظر کردن و
طبق این یک هفته تماس اینو شنیدم حالا بیاید و حالا باشه و اول مهر...
دیگ مدرسه ک رفتم
چهارتا همکار(معلم)جدید داشتیم.یک اقا و بقیه خانم
بعد از خوش امد و صحبت های این مدلی مدیر گفت من کاری به ابلاغتون ندارم
اینجا مشخص میشه چ پایه ای برید و باب تقسیم کلاس ها رو باز کرد:)
من مصمم بودم ولی سرخوش(البته تا حدی خنده هام عصبی بود.داشتم نسبت به میزان هیجاناتی ک تجربه میکنم واکنش نشون میدادم.)
اول با این لحن شروع کرد که خانم نون شما بزرگواری کنید برید اول.
الفاظ دقیق یادم نیست ولی امتناع کردم.
چند بار اینجوری گفت و از من انکار.
بعد یکی یکی معلم ها با این استدلال ک ابلاغو اینا مهم نیست که،
اولویت با اینه که اگر معلمی میخواد با دانش آموزان خودش بره پایه بالاتر!
یکی یکی همه رو فرستاد با همین فرمون .
و من و ملیکا و سه همکار خانم موندیم.
با پایه های سوم پسرا ، دو تا دوم، چهارم دخترا واول پسرا...
چند دقیقه ای معطل بودیم و
گفت خودتون توافق کنید !
رفت بیرون اومد،
حرف قرعه کشی زد چندبار(ک یکبار گفتم من قرعه کشی هم قبول ندارم!)
چندبار منو ملیکا گفتیم ک الان همه با پایه خودشون رفتن بالا چرا ما اینجاییم و...
که ملیکا ها رو هم با سوم پسرا(ک بچه های خودش باشن)راهی کرد.
و شروع کرد خانم فلانی شما برید چهارم دخترا،
خانم فلانی شما برید دوم دخترا
خانم فلانی شما هم برید دوم پسرا(بچه های پارسال من)
و اینجا دیگ صدام دراومد که
مگ اولویت با این نیست ک هر همکار بره با بچه های خودش بالا؟
پس چیشد و....
ک طبیعتا جوابی نبود!
من موندم و اول پسرا :)
و صالحه ی مصمم تصمیم گرفت نره سر کلاس!
گفتم اقای ع من اول نمیرم اینو قبلا هم گفتم .
از شدت خشم، نگرانی،رنج دست و صدام میلرزید.
اگر علی نبود انقدر جرئت جسارت نداشتم !
چند دقیقه ای گذشت و اروم تر شدم
اخرای ساعت مدیر بهم گفت حالا برید سر کلاس
درستش میکنم« ساعت اینده.»
من گفتم با اینک خیلی دلخورم ازتون ولی برای روی شمامیرم.
رفتم یک ربعی سر کلاس اولیا و باهاشون یک بازی کردم
(۳۱ عدد پسر :))) )
ساعت تفریح که تموم شد دوباره رفتم پیش مدیر که برم سر کلاس
دوباره گفت حالا چند روز بگذرع، فعلا رو برید ....
ک محکم گفتم نه اقای ع!! من نمیرم سر کلاس!
نشستم تو دفتر دوباره.
تو این فکر مدام بودم که این روشی ک پیش گرفتم، روشی نیست ک دوستش داشته باشم.
بارها سعی کردم مرتبط بشم قبلش با مدیر و و با صحبت اوکی کنم
ولی انقدر درگیر هیجانات خودم بودم ،ک میترسیدم راه ارتباط رو بسته باشم.
مدیر هم که تن به صحبت شفاف و رو راست نمیداد!
و مدل زور رو اختیار کرده بود گویا.
تو همین کندوکش بودم که حرفی بزنم باهاش یا نزنم،
ک چای تعارفم کرد.
(اینجا باب تازه ای از بودن برام باز شد که درعین مصمم بودن، میشه اروم و مهربان بود)
تشکر کردم ودبا این نیت که ابراز کنم اینجا نشستم به قصد دشمنی نیست صادقانه ابراز کردم
من واقعا ناراحتم ازینک تو فشار میبینمتون . ولی درخواستی ک از من دارید رو نمیتونم بپذیرم.
ک گفت نه، من درخواست معلم کلاس اول دادم، شما میرید سر کلاس خودتون و...
و این دلگرمی رو بهم داد.
ولی ساعت بعد باز رفتم گفتم اقای ع بهتر نیست من از الان برم سرکلاس خودم؟
گفت نه حالا بشین!
و اینجوری بودم ک اگر من قراره برم سر کلاس دیگ ای چرا الان معلم دیگری اونجاست....
هر قدر سعی میکنم این رفتار مدیر رو ب خودم نگیرم و درکش کنم
متاسفانه راه بسته ست.
تناقض تو رفتارش نسبت به من و بقیه همکارا...
عوض کردم مدام حرفش...
فقط برام اینو حاضر میکنه ک مدیر تو رو انتخاب کرده برای زورگویی!
و وظیفه داری در برابر حرف زورش از خودت دفاع کنی!
دائما فکر میکنم راه بهتری از کلاس نرفتن نداشتم؟
چه چیزی پشت این مدل رفتار هست؟ ک میتونه منو وصل نه ب دنیای مدیر تا اروم بشم؟
یه فکرهایی مثل اینک برم باهاش حرف بزنم
و یه پیوند همدلانه ای برقرار کنم تو وجودم داره تکون تکون میخوره.
اما نمیدونم...مطمئن نیستن اونقدر بلد باشم ک از پسش بربیام.
مطمئن نیستم مدیر هم گامم پیش بیاد...؟
خلاصه که داستانمون اینه!