دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

آتشی درون من

قلبم سنگینه

احساس خشم، غم، ناامیدی و ضعف میکنم!

انگار بار سنگینی روی دوشم دارم.

«به دریا میزنم شاید به سوی ساحلی دیگر

مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگرـ»

 

یک هفته شد تعطیلی مدارس،

بخاطر سرمای هوا و افت فشار گاز.

دیوارِ کوتاهِ مدرسه...

برداشتن بار مسئولیت با اعلام «آموزش مجازی»

و قلبم سنگینه.

ما امید داریم چیزی بیش از آموزش تو کلاسمون رقم بخوره.

قلبم سنگینه.خیلی سنگین.

ازینکه نمیدونم کجا باید فریاد بزنم

من دوران کرونا مشابه همین روستایی که الان تدریس دارم

با گروه جهادی برای تدریس رفته بودم

الان چند وقت میگذره؟

هنوز اینترنت با کیفیتی ندارن.

 

نه اینکه ابن تعطیلی بد گذشته باشه ها

ادم هایی رو دیدم که دارن قدم های بلندی برمیدارن

الهام گرفتم

خوش گذروندم

تجربه های تازه ای داشتم

ولی قلبم سنگینه!

و این فقط یه گوشه از بارِ روی قلبمه

مدت هاست این سنگینی رو حس میکنم

کاش قلبم ازین سنگینی آتیش بگیره.

شاید روشن بشه جایی.

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

اثر

برنامه کلاسی رو وقتی بردم وصل کنم

بهشون گفتم بچه ها خرابش نکنید

کلی زحمت کشیدم درستش کردم مواظبش باشید

اونروز اول ساعت رفتم سر کلاس دو سه نفر از بچه ها میگن

خانوم میلاد اینجاشو کند

خانوم میلاد اینو کند

-عکس العمل میلاد این بود که نه فلانی اینجوری کرده و اینا-

بقیم هی تکرار میکردن که نه!میلاد بوده

مثل همیشه که ازین حرفا میزنن گفتم بچه ها من دوست ندارم خبر کشی بشنوم!

یهومیلاد خودش اومد جلو با اعتماد به نفس گفت من کندم!

گفتم پیش میاد بیا بعدا با چسب بچسبونش

و تموم.

 فرداش اومد گفت خانوم چسب اوردم بچسبونمش

و برام شگفتی داره که این بچه اینو باخودش از صبح  حمل کرده تا فرداش که چسب اورده!

 

و این صحبت استاد میاد تو سرم

که اگه میخوای اثر بذاری اثر بگیر ازشون

و فکر میکنم این نتیجه ی اون اثریه که من از میلاد گرفتم!

که اگر اوضاع همینطور پیش بره میام میگم داریم چیکار میکنیم

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

ای همچین قشنگ

داشتم سیر پیشرفت یا پسرفتم رو مرور میکردم

و اثر تجربه هایی که این مدت داشتم در خودم رصد میکردم.

نگاه که کردم تو دلم جشن گرفتم برا خیلی چیزا...

یکی از کلیشه هایی که شکستم کلیشه ی «اینا باید از بچگی یه چیزایی رو یاد میگرفتنه »

«باید از بچگی مدیریت هیجانات رو یادشون میدادن!»

«باید از بچگی درمورد احساسات باهاشون حرف میزدن!»

«باید از بچگی منظم و با روتین بارشون میوردن!»

«باید از بچگی با کنترل درونی بزرگ میشدن....»

و...هزار تا کلیشه ی این مدلی دیگه!

قصه ازجایی شروع شد که براشون انیمیشن درون و بیرون رو گذاشتم

کلی فکر  داشتم که وای عقبم همینجوری درسا رو!

وای طولانیه خسته میشن!

وای اصلا مناسب سنشون هست؟

چیزی میفهمن اینکه تو مغزه و اینا گیجشون نمیکنه؟

نکنه جذاب نباشه؟

حتما باید پفیلا و خوردنی ببرم براشون که خوش بگذره!

باید روزی که خودم ماشین میبرم باشه که روفرشی ببرم پهن کنیم وسط کلاس باحال بشه!

باید یک بار دیگه بشینم ببینم خودم نکنه صحنه ای چیزی داشته باشه؟

نکنه نکته ای باشه که خلاف اخلاق ولی یادبگیرن؟

نکنه ضد فرهنگ بشه براشون؟

انقدر این فکرا داشت بزرگ میشد که میخواستم پشیمون بشم کلا.

یه سرچ زدم و انیمیشن دیگه ای پیدا نکردم درمورد احساسات صحبت کنه

اینجوری بود که گفتم «فقط انجامش بده!»

این جمله کمتر وقتی بوده که منو پشیمون کنه.

و انجامش دادم! نه وقت کردم شب قبلش دوباره ببینمش، نه پول داشتم برم خوراکی بگیرم براشون

نه حتا تونسم روزی که ماشین دارم فیلمو نشون بدم

فقط بهشون گفتم فردا میخوایم فیلم ببینیم خوراکی و فرش بیارید!یجاهایی هم براشون توضیح دادم که اینا احساساتن و اسمشون اینه.

و امروز

وقتی بعد از نمایشی که صبح به خودم گفتم«فقط انجامش بده!» درمورد احساساتشون پرسیدم

تک تک جواب دادن .حتا یکی دونفر غیر شادی احساس دیگه ای داشتن که درموردش باهاشون صحبت کردم و باهاشون شوخی کردم.

و واقعا فهمیدم بعضی بچه ها بیشتر از من به خودشون مرتبط هستن

و احساسشون رو تشخیص میدن.

 

و جشن دارم

برای احساس شادی که باهم به اشتراک گذاشتیم

برای لذتی که وقتی با گوشای خرگوشیشون به درس گوش میدادن و با اشتیاق صحبت میکردن!

و خداروشکر

که برعکس پارسال دارم از بودن باهاشون لذت میبرم و بهشون لذت میدم:)

لذتی که برام مهمه فراتر از وظیفه ی اموزششون باشه.

پارسال تمرکزم رو این بود که بچه ها از روند درس لذت ببرن تا یاد بگیرن

اما امسال پررنگ تر اینه که بچه ها از ارتباط با من و هم کلاسیاشون لذت ببرن.

و از قِبَل این داستان دارم میبینم

پسرک هوش به بازی که همش باید امسشو برای جمع شدن حواسش صدا بزنم امروز چطوری نقش یه بچه خرگوش منظم رو گوش میداد

و تو کلاس بچه خرگوشا مشارکت میکرد :)

یا میلاد که امروز یه تمرین مهم برای درست براورده کردن نیازش داشت!

چون ساعت قبلش به حرفم گوش نداده بود و گوش خرگوشی درست نکرده بود ؛ گوش نداشت و داشت با غلدری گوش بقیه رو میگرفت و اذیتشون میکرد

بهش گفتم تا من گوش بقیه رو میچسبونم گوش درست کن!

اولش مثل همیشه ی بحران که ازش درخواستی دارم گوش نکرد!

اما بعد دیدم صداش نمیاد و مشغول شده...

وقتی اومد گوشاشو بچسبونم با عجله پرسیدم حالا بهتر نشد که  به جای اذیت بقیه گوش درست کردی و خودتم مثل دوستات گوش داری؟

یه لبخند اروم تحویلم داد و همین لذت رو میخوام من!

 

و بعد شکر

قطعا «هذا من فضل ربی!»

 

 

 

پ.ن: امروز یک روز ای همچین قشنگ بود:)

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

ای همچین ....معلم!

کاری که این مدت و این روزها دارم روش تمرکز میکنم بهش فکر میکنم براش قدم برمیدارم 

«مرتبط شدن» هست.

با بچه های کلاسم.

با تک تکشون به عنوان یک انسان.

 

اقای د یه جمله ای رو این روزا خیلی میگه 

که تربیت بنظرم صبره.

اونروز که باز اینو گفت ناخوداگاه تو ذهنم اومد که

«که صبر راه درازی به مرگ پیوسته ست.»

 

پارسال راهبر خیلی بهم میگفت تو چقدر صبوری!

ولی امسال احساس میکنم اونقدرا صبور نیستم.

 

مطمئن نیستم به راهی که توشم

ولی با علی که حرف میزدیم یه چیزی خیلی برام شفاف شد

که چقدر تصمیم سختی گرفتم!

چقدر انتخاب بزرگی کردم که ان گونه که دیگران بودند نباشم!

 

شنبه ها موسسه جلسه متن خوانی داریم

اقای ن یه بار از اهمیت الگو ها میگفت .

اینکه ما بر همون طریقی که باهامون رفتار شده بود ابتدا با دانش اموزانمون رفتار میکردیم

بعد فهمیدیم که نه خب! درست نیست

اما مسئله اینه که در اون لحظه که مسئله ای دامنت رو گرفته تو ناخوداگاه  در چاره های قبلی  راهکار رو جستوجو میکنی.

بعد من نقطه ای ایستادم که نمیخوام 

آنچنان که مرسوم هست با بچه ها رفتار کنم.

آنچنان که دیگران قدم برمیدارن قدم بردارم.

و لحظه ی مواجه با مسائل لحظه ای قفل میکنم و بعد به تقلای چه کنم میوفتم.

و اون گفتگویی که با علی داشتیم عظمت این داستان رو و سختیش رو برام روشن کرد.

 

حالا گمان کنید این تقلا در تاریکی باشه.

چرا تاریکی؟

چون تربیت صبره!

 

البته نیومدم که از تاریکی ها بگم.

بلکه خودمو راضی کردم به جای خوابیدن بشینم به نوشتن

که این نور ها که دیدم فراموشم نشه.

 

ادامه مطلب ۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

اولین هفته مهر: خوف و رجا

دوشنبه صبح اینجوری اغاز شد که خانم نون شما برید دوم.

چندتا از پسرا رو بردن کلاس دخترا که تعداد تعدیل بشه.

و یکی از همکارا اوکی شد ک برن پایه اول💔

عمیقا دلم براش میسوزه🥺

ولی امیدوارم بچه های خوبی باشن و کم اذیتش کنن...

هم زینبو هم این همکارمون رو.

 

همچنان نگرانم برا مدیر، 

میدونم و امیدوارم که ماژول جدید پیوند قراره کلی کار بکنه...

 

دیگ اینک یه کارگاه هم با بچه های پیش دبستانی فبک برداشتم

ک استرسشو دارم...

ولی ب خودم گفتم من قراره انجامش بدم💪

و اینو برا خودم باز نگه داشتم ک این سه جلسه اگر مطلوبم نبود 

فقط کافیه به خانم ش بگم برم با بچه های سن بالاتر.

و دلداری میدم خودمو باهاش

 

قول یک فبک دیگه هم برای مجموعه تربیتی دادم:))

به خودم قول دادم.

برای ارزش هام:)

 

از بچه های کلاسم بخوام بگم،

باورم نمیشه دارم لذت میبرم از بودن باهاشون🥺🥺🥺

انقدر پارسال نگران بودم که نکنه مال معلمی نیستم،

نکنه قراره تمام عمرم تو این حرفه با غصه بیدار بشم و بخوابم.

نکنه قراره به این کوچولوها ب چشم ملکه عذابم نگاه کنم 

و هزار نکنه ی دیگه ک باهاش دهن همه رو سرویس کردم ...

ک الان برام غیر قابل باوره!!!

 

اینجوریم که سال شروع نشده برا همین خوش میگذره😂

و باز میگم والاع پاسال همین موقع میگفتن پخ میزدی زیر گریه!

 

و غیر قابل باوره برام ک من دیشب با یکی تلفنی بحث کردم

حواسم بود ک داداش بخشی از اینهمه واکنشت اختلالات هورمونیه 

بعد امروز همچین روون و رها با بچه ها میرفتیم جلو و دعوا کردن و صحبت کردیم 

هی دعوا می‌کنن هی صحبت میکنیم😂

قشنگ اینجوریم ک خب رواله دیگ اینا😂

من حرف میزنم پشم حسابم نمیکنن ولی طبیعیه😂

رهام خلاصه و در حال اقدام.

اینک انجامش میدم رو دوست دارم:))

 

۱.قصه خوندم 

ازشون خواستم رفتارها کارایی ک دوست دارن و دوست ندارن رو گروهی بنویسن ،

شدن قوانین کلاس،تعهد گرفتم ازشون😅

 

۲.همه نوشته بودن «دوا دوست ندارم» دعوا ینی:)) 

همه هم موافق بودن ولی دریغ از انجامش داشتیم سرش بحث میکردیم 

نظر میدادن 

یکی از بچه های جدید گفت خانم ما بابا و عمومون و فلانیمون دعوا کنن؛

شوکه شدم اصلا!!

ارزشه اصلا براشون بعد من دارم تیکه میکنم خودمو ک اینو تبدیل ب ضد ارزش کنم!

قشنگ مسیر طول و درازم خورد تو صورتم:))

 

۳.همین بزرگوار ب مناسبت تولدش برامون کیک اورده بود 

به بچه ها گفتم یه حرف و ارزوی خوب بهش هدیه بدید:)

علیِ ابرازگرم ی بیسکوییت درآورده میگه میشه اینو بهش بدم :))

من اگ یذره بتونم بین شما جریان مهر برقرار کنم چه شود:))

 

۴.دموکراسی تقریبا داریم پیش میریم تو خیلی چیزا 

و فکر میکنم براشون خیلی جالبه!

چونه و بحث نداریم الحمدلله:)

یا میگم انتخاب کنید کی حرف بزنه چشاشون برق میزند!!

 

خلاصه که جشن دارم برا این قدمام...

و کاش چیزی براشون افزوده بشه تو این مسیر🥺

و از طرف دیگ وقتی نگاه میکنم چقدر شبیه صالحه ی پارسال نیستم 

و چقدر پارسال شکننده و ضعیف شده بودم 

چقدر واداده بودم 

دعا میکنم برنگردم💔😢

همین.

دعا کنید چیزی اضافه کنیم به دنیا، چیز های خوب!!!

من ترس دارم ازینک افزودم ، ارزش نباشه💔

۳ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای// صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست

اول مهر رفتم مدرسه و بله.

شد انچه دوست نداشتم بشه.

من قبلش دو بار خودم یکبار علی  با مدیر تلفنی صحبت کردم که امسال اول برو نیستم 

سوم میخوام یا پنجم دخترا،

گفت نه! ما اصلا برا سوم معلم نمیخواستیم!رو برگه نزده بود!

گفتم من عکسشو دارم اتفاقا هردوتاش معلم میخواسته،

حالا اگر شما نمیخواستید و اشتباه شده از طرف اداره یا هرجا 

این دیگ تقصیر من نیست که تاوانشو من بدم؟

بعد باز گفت اصلا پایه تو مدرسه مشخص میشه!

گفتم پس چرا روی ابلاغ من زده پایه ی سوم؟(رو ابلاغ همه ؛حداقل منطقه ما؛ پایه رو مینویسن)

بعد دوباره گفت اولویت با همکاریه ک میخواد با کلاس خودش بره بالا

ک علی گفته بود قتی فرم پر شده، کلاس خالی شده، دیگ این بچه ها مال اون معلم نیست 

حالا شانس بوده اینا برگشتن مدرسه قبلی!

طی تماس اخرمون هم من گفته بودم: با اینک طبق ابلاغ حق من اینه ک برم سوم 

برای این کار شما گره نخوره, حاضرم اگر بخواید با بچه های خودم برم بالا، کلا اولی نمی مونه این وسط!

و هرچی اصرار کردم الان مشخص بگید من چندتا دانش اموز و کدوم پایه‌م(یا سوم،یا دوم)

ک معاون گوشی رو گرفته بود گفت حالا اقای ع از اول صرف نظر کردن و

طبق این یک هفته تماس اینو شنیدم حالا بیاید و حالا باشه و اول مهر...

 

دیگ مدرسه ک رفتم 

چهارتا همکار(معلم)جدید داشتیم.یک اقا و بقیه خانم

بعد از خوش امد و صحبت های این مدلی مدیر گفت من کاری به ابلاغتون ندارم 

اینجا مشخص میشه چ پایه ای برید و باب تقسیم کلاس ها رو باز کرد:)

من مصمم بودم ولی سرخوش(البته تا حدی خنده هام عصبی بود.داشتم نسبت به میزان هیجاناتی ک تجربه میکنم واکنش نشون میدادم.)

اول با این لحن شروع کرد که خانم نون شما بزرگواری کنید برید اول.

الفاظ دقیق یادم نیست ولی امتناع کردم.

چند بار اینجوری گفت و از من انکار.

بعد یکی یکی معلم ها با این استدلال ک ابلاغو اینا مهم نیست که،

اولویت با اینه که اگر معلمی میخواد با دانش آموزان خودش بره پایه بالاتر!

یکی یکی همه رو فرستاد با همین فرمون .

و من و ملیکا و سه همکار خانم موندیم.

با پایه های سوم پسرا ، دو تا دوم، چهارم دخترا واول پسرا...

چند دقیقه ای معطل بودیم و 

گفت خودتون توافق کنید ! 

رفت بیرون اومد،

حرف قرعه کشی زد چندبار(ک یکبار گفتم من قرعه کشی هم قبول ندارم!)

چندبار منو ملیکا گفتیم ک الان همه با پایه خودشون رفتن بالا چرا ما اینجاییم و...

که ملیکا ها رو هم با سوم پسرا(ک بچه های خودش باشن)راهی کرد.

و شروع کرد خانم فلانی شما برید چهارم دخترا،

خانم فلانی شما برید دوم دخترا 

خانم فلانی شما هم برید دوم پسرا(بچه های پارسال من)

و اینجا دیگ صدام دراومد که

مگ اولویت با این نیست ک هر همکار بره با بچه های خودش بالا؟

پس چیشد و....

ک طبیعتا جوابی نبود!

من موندم و اول پسرا :)

و صالحه ی مصمم تصمیم گرفت نره سر کلاس! 

گفتم اقای ع من اول نمیرم اینو قبلا هم گفتم .

از شدت خشم، نگرانی،رنج دست و صدام میلرزید.

اگر علی نبود انقدر جرئت جسارت نداشتم !

چند دقیقه ای گذشت و اروم تر شدم

اخرای ساعت مدیر بهم گفت حالا برید سر کلاس

 درستش میکنم« ساعت اینده.»

من گفتم با اینک خیلی دلخورم ازتون ولی برای روی شمامیرم.

رفتم یک ربعی سر کلاس اولیا و باهاشون یک بازی کردم 

(۳۱ عدد پسر :))) )

ساعت تفریح که تموم شد دوباره رفتم پیش مدیر که برم سر کلاس 

دوباره گفت حالا چند روز بگذرع، فعلا رو برید ....

ک محکم گفتم نه اقای ع!! من نمیرم سر کلاس!

نشستم تو دفتر دوباره.

تو این فکر مدام بودم که این روشی ک پیش گرفتم، روشی نیست ک دوستش داشته باشم.

بارها سعی کردم مرتبط بشم قبلش با مدیر و و با صحبت اوکی کنم 

ولی انقدر درگیر هیجانات خودم بودم ،ک میترسیدم راه ارتباط رو بسته باشم.

مدیر هم که تن به صحبت شفاف و رو راست نمیداد!

و مدل زور رو اختیار کرده بود گویا.

تو همین کندوکش بودم که حرفی بزنم باهاش یا نزنم،

ک چای تعارفم کرد.

(اینجا باب تازه ای از بودن برام باز شد که درعین مصمم بودن، میشه اروم و مهربان بود)

تشکر کردم ودبا این نیت که ابراز کنم اینجا نشستم به قصد دشمنی نیست صادقانه ابراز کردم

من واقعا ناراحتم ازینک تو فشار میبینمتون . ولی درخواستی ک از من دارید رو نمیتونم بپذیرم.

ک گفت نه، من درخواست معلم کلاس اول دادم، شما میرید سر کلاس خودتون و...

و این دلگرمی رو بهم داد.

ولی ساعت بعد باز رفتم گفتم اقای ع بهتر نیست من از الان برم سرکلاس خودم؟

گفت نه حالا بشین!

و اینجوری بودم ک اگر من قراره برم سر کلاس دیگ ای چرا الان معلم دیگری اونجاست....

هر قدر سعی میکنم این رفتار مدیر رو ب خودم نگیرم و درکش کنم 

متاسفانه راه بسته ست.

تناقض تو رفتارش نسبت به من و بقیه همکارا...

عوض کردم مدام حرفش...

فقط برام اینو حاضر میکنه ک مدیر تو رو انتخاب کرده برای زورگویی!

و وظیفه داری در برابر حرف زورش از خودت دفاع کنی!

دائما فکر میکنم راه بهتری از کلاس نرفتن نداشتم؟

چه چیزی پشت این مدل رفتار هست؟ ک می‌تونه منو وصل نه ب دنیای مدیر تا اروم بشم؟

یه فکرهایی مثل اینک برم باهاش حرف بزنم 

و یه پیوند همدلانه ای برقرار کنم تو وجودم داره تکون تکون میخوره.

اما نمیدونم...مطمئن نیستن اونقدر  بلد باشم ک از پسش بربیام.

مطمئن نیستم مدیر هم گامم پیش بیاد...؟

خلاصه  که داستانمون اینه!

۳ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

کف مدرسه

مدیر به بچه هام گفته بود

اماده باشید املا بگیرم ازتون.

بالای ۱۷ جایزه، زیر ۱۷شلاق!

 

+کاش انقدر قوی بودم که اعتراض میکردم:/

اضطراب و دلهره ی بچه ها یک طرف 

حال بد خودم که نکنه کافی نباشم طرف دیگه:)

 

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

انگار که...

وااای یه چیز خوشمزه یادم رفت براتون تعریف کنم.

اقا من خداروشکر امسال کتاب های زیادی قسمت شد بخونم براشون،

و کتاب ک میخوندم سعی میکردم تمام قسمت ها رو معرفی کنم 

چون حدسم این بود ک اولین بار ِِمواجه دانش اموزام با کتاب باشه،

از جلد کتاب شروع میکردم و اسم کتاب و اسم نویسنده و تصویر گر و هرچی نوشته بود میخوندم،

حتا اگ کتاب ترجمه بود نویسنده اصلی رو میخوندم.

من جمله این چیزا  شناسنامه ی کتاب بود

که معرفی کرده بودم و خوشم میومد کتابو که ورق میزدم همه باهم میگفتن به نام خدا 

شناسنامه ی کتاب توش نوشته که چی و چی و چی....

اون پسرک ابراز کنم ک قبلا هم ازش گفتم براتون.

اون روز گفت کتاب درست کردم 

و من اینجوری بودم ک خدااا ببینم...

چندتا کاغذو دوخت زده بود، جلدشو نقاشی کشیده بود و بالاش نوشته بود« دوست من »

ورق که زدم 

دیدم یه صفحه گذاشته برای شناسنامه کتاب و کادر کشیده 

و صفحات بعد برای مطالب...

و اینجوری بودم که :

انگار بی ثمر نیست:)

 

 

پ.ن:بعدتر ک کارشو تکمیل کرد روی جلد نویسنده و نقاش رو هم اضافه کرد:))و اسم خودشو نوشته بود کیوتی

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

کارگروهی

نمیدونم اینجا گفتم یا نه،

ولی یکی از چیزهایی که قبل شروع سال دوست داشتم با بچه ها تمرین کنم 

«کارگروهی» بود.

و انجام این کار با بچه های کلاس اول در عین اینک خیلی سخت تر ولی بنظرم پایه ای بود.

اما 

مشکلم از اول ک این فکر اومد تو ذهنم این بود که  

من خودم بلد نیستم چطوری ب بچه ها میخوام یاد بدم؟

در نتیجه بدون هیچ ایده ای، فقط میزاشونو گروهی چیدم 

و اجازه دادم با ازمون و خطا یاد بگیرن خودشون،چیزی ک منم یاد نداشتم‌.

شاید مهمترین هنرم در تعامل با هویت جمعی بچه ها این بود که 

با تکرار مدام این جمله که «من دوست ندارم خبرکشی بشنوم» اجازه ندم جمعشون از درون خراب بشه و یجورایی خودمو از قضاوت کنار کشیدم.

از انصاف هم دور نشیم پیشرفت زیادی داشتن ،

یک کاری که تقریبا هفته ای دوبار داشتیم این بود که به هر گروه کتاب داستانی برای تصویر خوانی بهشون میدادیم ، یا در طول هقته یه عالمه بازی گروهی کارتی داشتیم

و خوشبختانه از ۵ گروه ۵ نفره میتونم بگم یک گروه بودن که هنوز وقت تموم میشد و اینا داشتن دعوا میکردن.

بقیه گروه ها م خودشون تقریبا شیوه رو بدست میوردن 

مثلا گروه هایی که بچه ها ی منعطف تر یا هم گن تری بودن 

تقریبا همه تعاملی برخورد میکردن....یا گروه هایی که قلدر داشتن دیکتاتوری میشدن😅ولی بازم کارشونو پیش میبردن و یجورایی شاید چشیدن لذت بازی به پذیرش این زور میچربید.

حالا،

منِ کارگروهی نابلد با یه عده ی دیگه کارگروهی نابلد ، باید تا هفته اینده درس پژوهی تحویل بدیم.

و خیلی وضعیت دشواریه!

چون دوست دارم گروهمون مثل اون بچه هایی باشه که همگنن و تعاملی پیش میره کار 

ولی ....🤦

توصیه ای اگ دارید میپذیرم :)

۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

پسرک های کلاس اول

قاچ اول: ازشون پرسیدم بازی امروز چطور بود؟

بازی دیروز بهتر بود یا امروز

و انگار که دوستهای دیرینه ای هستیم باهم یکم درمورد بازیها گپ زدیم.

 

قاچ دوم: برای «مِثل» نوشته بود من دوست دارم مثل معلمم باشم 

جلوش نوشتم جدی ؟ 😉

 

قاچ سوم: وسط نوشتن نگارش براشون اهنگ بی کلام گذاشتم!!

و بعد یکی از قصه های پنج انگشت اقای رحماندوست.

یسری قسمت هایی رو تکون میدادن که فکر میکردم وجود نداشته!

 

قاچ چهارم: پسرکِ ابراز کن‌م یهو وسط بررسی دفتراشون اومده میگه 

من سه ماه تعطیلی دلم براتون تنگ میشه!

 

قاچ پنجم: موقع پخش کردن کاربرگ ها ذوق دارن که نوبتشون بشه 

بگم بفرمایید ، بگن ممنون/دستت دردنکنه/ مرسی یا هرچی که با لحن خودم بکشم صدامو و بگم خااااااهش مییی کنننم!

 

قاچ ششم: پسرکِ غُدِ ابراز نکن

 کلی تو خودش میپیچه و با خجالت میگه

تعطیلات اخر هفته دلمون براتون تنگ میشه!

راحت میگم منم عزیزم دلم براتون تنگ میشه.

 

 

حالا که نشستم و به سالی ک گذشت فکر میکنم 

میبینم شاید باید همین که یکیشون تونست از احساسش کمی حرف بزنه کافی باشه!

 

 

پ.ن: اگر معلم هستید و اینجا رو میخونید احیانا فکر نکنید همیشه انقدر دوستیم!

و همه چی گل و بلبل هست همیشه!که زهی خیال باطل:)

۲ نظر ۴ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان