دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

خدا یک اسم دارد ان هم رب العالمین است

پاییز یه استوری گذاشته بود از شنیدن دعوای بچه های همسایه اشون...

ورفتار بد خواهر بزرگه با کوچیکه.

که چقدر ناراحتش کرده.

 

ساکت رد شدم ولی ،

واقعا من هم با شنیدن صدای گریه ی بچه ها،

با دیدن صحنه های دعوا کردن بچه ها اذیت میشم.

 

و همش فک میکنم؛

کاش مامان بداخلاقی نشم که بچمو برای آروم کردن خودم دعوا کنم نه تربیتش.

فک میکنم این نصف راهه، اگر برای بچه ی بزرگتر مامان/بابای خوبی باشی،‌ بعد جلوش برای عضو کوچیک خانواده هم ایضا مامان/بابا ی خوبی باشی.

اولا خیلی از عقده ها و رنج ها رو ندارع که سر فرزند کوچیک تر خالی کنه.

و دوما از رفتار تو یاد میگیره.

و بقیه راه اگاهیه...اینکه اگاهی بدیم به فرزند بزرگتر و کوچیک تر که چطور دعوا ها رو مدیریت کنه،چطور رفتار کنه. 

 

 

+خداروشکر که صدای دعواهای بچه ی همسایه تموم شد😅

نه از جهت سروصدا از جهت زجه های شدید بچه ی کوچیک که دلمو ریش میکرد.

 

+خدایا،کمک کن مربی های خوبی باشیم.تو رب العالمینی هوامونو داشته باش.

 

+وقتی خودم این پست رو نگا میکنم خندم میگیره، من همونم ک می‌گفت بچه آوردن جبر بزرگیه.

ولی می‌دونید رسیدن به این نقطه برام رنج ها، رشد ها و فکر کردن های زیادی رو داشته .

مثل بیرون اومدن از شک به سمت یقیینه.و برام شیرینه واقعا:)

اینکه روند تغییرمو میبینم:)

الحمدالله.

 

 

+عنوان پست هم برگرفته از یه تیکه از کتاب سال بلوای عباس معروفی است.تامام.

 

۲ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

صرفا جهت تخلیه ی حرص

این .... خیلی تو مخ من رفته://

ادامه مطلب ۴ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

اگر پاییز...

بنظرتون چیشد که فکر کردیم اینجوری راه رفتن ، شیوه ی درستیه؟

واقعا شهر قشنگ تر نبود اگ هنوز مث بچگیامون لی لی میکردیم؟یا زیگ زاگ راه میرفتیم؟

یا مثلا کانگورویی؟؟

 

به این نتیجه رسیدم خیابونای خونمون رو دوست ندارم، نه که خوب نباشه ها...

ولی اون بافت قدیمی و درختای پیر پا به سن گذاشته رو ...

اون خیابونای پر از همه جور ادمو

اون کوچه های پر از خاطره های بچگی رو

پیرزنای دم خونه نشسته رو که با هر بار رد بشی بهت سلام کنن رو نداره.

کلا بافت سنتیِ اصیل خونه مامانم اینا رو بیشتر از اینجا دوست دارم...

 

حالا شاید هم پاییز که بشه،

بارون که بیاد،

اگه برم از گل فروشی نرگس بخرم

بتونم با مامانای مدرن اینجا که به بچه هاشون حیوون دوستی رو یاد میدن

و باگربه های خیابون بازی میکنن هم دوست بشم.

شاید کتابفروشی بزرگ اینجا جای کلیدر دنج رو بتونه پر بکنه

اگر پاییز بیاد...

 

 

 

۴ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

سرگیجه ها

۱.

دیشب قرار داشتم با یکی از بچه های دانشگاه که باهاش صحبت کنم، 

دنبال کسی بودن با تفکر و دغدغه ی معلمی.

لا به لای دلایلی ک آورد خیلی صادقانه گفت من اینم!

بهش گفتم خب من ک مشکلی ندارم با این بودنت.

ولی ادامه داد: 

شما همش دنبال چیز های اعتقادی هستید. |با خودم فکر کردم مگه میشناسیمون؟.|

دوره هایی ک میذارید و راهی ک می‌رید کاربردی نیست اصلا، بدرد معلمی چی میخوره!! |فکر کردم:شرکت کردی؟ |

همش دنبال طرح ولایت و فلان دوره اعتقادی و اینا هستید....| و تو چه میدانی طرح ولایت چیست؟|

من اصلا اعتقادی ندارم؛ همش خداشناسی و فلان و بیسان😏، چه به درد منه معلم میخوره اخه؟ |معلم، مربی بچه هاست...مربی...مربی...تو برای تربیت اینجایی...|

من به آرمان ها اصلا اعتقادی ندارم. | تو چی کار کردی صالحه تو این یکسال؟؟که هم دانشگاهیت اینو میگه! |

سند تحول و اینا به چ دردی میخورع؟ 😏فقط آرمانه،  حیات طیبه و😏 آرمان ها تو زندگی به چه دردی میخورن؟ | و من فرو ریختم واقعا...سرد شدم...فکر کردم ب بچه ها گفته بودم یکی ک دغدغه ی معلمی داره،خدا  رحم کنه به اونی که ندارع... |

 

و قلبم درد میگیره،

صورتم مچاله میشه از ناراحتی وقتی اینا رو می‌شنوم.

نمیدونم باید چیکار کنم برای این بچه ها،

آخه من چطوری براش از تربیت حرف بزنم وقتی در رو ب روی آرمان ها می‌بنده....

در رو به روی آرمان ها بسته و حتی نمیخواد این احتمال رو راه بده ک شاید بد هم نباشن...

من دلم می سوزه...

فکر میکنم چه غلطی میکنم تو دانشگاه که هنوز فکر میکنه معلمی همین حساب و درسه.

وقتی بهش میگم من رشد کردم، بهش میگم من از معلمی چیزهایی زیادی یاد گرفتم،هنوز ذهنش درگیر روش تدریس باشه...

و در نهایت با این فکر خدافظی میکنم ازش که من چطور امثال توی گارد بسته رو که حاضر به شنیدن نیستید قانع کنم؟

 

شب که با نرگس صحبت میکنم میگه:

اون صحبت شهید بهشتی رو خوندی؟که می‌گفت این افته که هرچی ما میگیم درسته؟؟

فکر میکنم من دچار این افتم؟....

 

و قلبم...

و سوز هدایتم،

میسوزه....

۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

تا حالا پرسیدی؟

فکر کردم از کی و کجا ما فکر کردیم:

خدا موجود وحشتناکیه که عتاب و خطاب بلده فقط؟

مومن آدم بی روح و بی انگیزه ایه؟

یا اینکه خدا فلان چیزو میخواد ؟؟

 

حقبقتا،

من چیز زیادی نمیدونم.

هنوز اول راهم،

کلی سوال بی جواب دارم هنوز....

 

فقط تو این سه سال که به لطف خدا دارم یاد میگیرم

فهمیدم:

دینی که به ما دادن دروغ بزرگی بود!

نمیدونم عمدا یا سهوا

ولی ما چیزی که از خدا و دین فهمیدم بی منبع ترین و منحرف ترین شیوه اش بود.

 

برام سواله که چرا تا قبل از این نرفتم سراغ مرد واقعی دین 

تا بپرسم و بدونم،

یعنی واقعا این «مردگی» اسلامه؟؟؟

 

 

پ.ن: به این فکر میکنم من چطور میتونم این دومینو رو متوقف کنم؟

به این فکر میکنم من چطور میتونم اون چهره ی زیبایی ک خودم دارم ؛با مطالعه، تحقیق، از اسلام و خدا بهش میرسم ب فرزندم و فرزندانم که متربی های منن نشون بدم؟

به این فکر میکنم که این حرفا از کجا اومد؟منشاشون کجاس که بشه ریشه کن بشن...

 

و به این فکر میکنم؛چه مسئولیت تاریخی سنگینی...

چه مسئولیت سنگینی....

 

 

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

مهربون،قد دوتا ابمیوه

چند روز پیش بابای دوستم تصادف کرد.

بنده خدا تو ICU سطح هشیاری کم و خونریزی مغز و...

ما همه دلنگرون و دست به دعا.

 

امروز رفتم دنبال دوستم که یکم بچرخیم حالش بهتر بشه.

از دیلی مارکت رفتم براش یکم خوردنی بگیرم،

گوشیش زنگ خورد.

خواهرش گفت بابا چشاشو باز کرده...

از خوشحالی عکس تو چشاش جمع شد.بغلش کردم و خداروشکر کردیم.

 

فروشنده که آقای ۲۷_۲۸ ساله ای میخورد،گفت همیشه خبرهای خوش باشه:)

اینکه تو فروشگاه ما این خبر رسید به فال نیک میگیریم.

[نه مثل لفظ بازیه فروشنده ها.با صداقت و مهربونه تموم]

خریدمو ک حساب کردم می‌خواستیم بریم،

با دوتا آبمیوه اومد گفت سهم کوچیک ما:)))

 

قلبم ذوب شد از مهربونیش.

خداروشکر که هنوز آدمای مهربونم هستن.

همینقدر صادق ... همینقدر ساده...

خدا برکت بده بهش.

 

فکر میکنم:

همینقدر کوچیک میشه خوشی آدما رو بزرگ کرد،

حال آدما رو خوب کرد.‌..

و حالا من مدیونم،

که این زنجیره رو نشکنم‌.

و یه جایی مهربون باشم با یکی ک شاید یادش رفته باشه آدما مهربونن هنوز❤️

 

 

پ.ن: مرسی که برای شفای همه، مخصوصا مریض ما دعا میکنید.

۵ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

از کدو که کمتر نیستیم!

من کدو دوست ندارم.

علی هم که کلا اهل سبزیجات نیست زیاد.

اما الان جز ثابت برنامه غذاییمونه.

چیشد؟

شب که چیزی نداشتیم کدوها رو با عشق و قارچ و فلفل دلمه ریختم تو تابه.

نتیجه؟

معرکه!!

معرکه ها!!

 

حالا قضیه کدو نیست.

قضیه اینه که، حتی دوست نداشتنی ترین چیزاهم می‌تونه در نوع خودش خوب ترین باشه.

حتا کدو...

اونوقت،میگی آدم ها نمیتونن؟

چرا میتونن...ما دوست داشتنشونو بلد نیستیم.

مثل من که بلد نبودم کدو درست کنم.

لطفا بلد باشید همو☺️

تامام:)

۶ نظر ۵ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان