پاییز یه استوری گذاشته بود از شنیدن دعوای بچه های همسایه اشون...
ورفتار بد خواهر بزرگه با کوچیکه.
که چقدر ناراحتش کرده.
ساکت رد شدم ولی ،
واقعا من هم با شنیدن صدای گریه ی بچه ها،
با دیدن صحنه های دعوا کردن بچه ها اذیت میشم.
و همش فک میکنم؛
کاش مامان بداخلاقی نشم که بچمو برای آروم کردن خودم دعوا کنم نه تربیتش.
فک میکنم این نصف راهه، اگر برای بچه ی بزرگتر مامان/بابای خوبی باشی، بعد جلوش برای عضو کوچیک خانواده هم ایضا مامان/بابا ی خوبی باشی.
اولا خیلی از عقده ها و رنج ها رو ندارع که سر فرزند کوچیک تر خالی کنه.
و دوما از رفتار تو یاد میگیره.
و بقیه راه اگاهیه...اینکه اگاهی بدیم به فرزند بزرگتر و کوچیک تر که چطور دعوا ها رو مدیریت کنه،چطور رفتار کنه.
+خداروشکر که صدای دعواهای بچه ی همسایه تموم شد😅
نه از جهت سروصدا از جهت زجه های شدید بچه ی کوچیک که دلمو ریش میکرد.
+خدایا،کمک کن مربی های خوبی باشیم.تو رب العالمینی هوامونو داشته باش.
+وقتی خودم این پست رو نگا میکنم خندم میگیره، من همونم ک میگفت بچه آوردن جبر بزرگیه.
ولی میدونید رسیدن به این نقطه برام رنج ها، رشد ها و فکر کردن های زیادی رو داشته .
مثل بیرون اومدن از شک به سمت یقیینه.و برام شیرینه واقعا:)
اینکه روند تغییرمو میبینم:)
الحمدالله.
+عنوان پست هم برگرفته از یه تیکه از کتاب سال بلوای عباس معروفی است.تامام.