دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

پیچ و تاب و نان داغ

امروز بعد از رساندن ز دلم یک صبحانه با نان تازه خواست.

مثل وقتهایی که با ساجده می‌رفتیم پیاده رویی و نان داغ میگرفتیم،برمیگشتم خانه کنار نان تازه، صبحانه ی خوشمزه و داغی تدارک می‌دیدم با علی می‌خوردیم.

با ماشین چند دور خیابان های موازی خانه را چرخیدم، نانوایی سنگکی نبود.

نقشه می‌گفت باید دراین خیابان یکی باشد.ولی نبود. جمع کرده بود.خیابان های پایین و پایینتر خانه را هم رفتم.

شلوغ ها را رد میکردم. آن نانوایی سر نبش فلان خیابان یادم آمد ولی پایم به رفتن نکشید.

از خانه دور شده بودم ، در ناامیدی کنار یک نانوایی بربری ایستادم و به بربری راضی شدم.

اما هنوز پخت نداشت.

میخواستم به خانه برگردم ولی هوس نان سنگک داغ غالب شد.

به عنوان آخرین شانس خیابان دیگری که مجتمع های مسکونی زیادی دارد را گفتم امتحان میکنم.

خیابانی با این همه ساختمان باید نانوایی های مختلفی داشته باشد.

و بالاخره دست یک مرد ریش سفید چند سنگک دیدم.

سه چهار نفر جلوتر از من ایستاده بودند.

سیستم گرفتن نان را بلد نبودم.

آخرین بار که نانوایی  رفته بودم دو صف زنانه و مردانه داشت و بدون توجه به نوبت رسیدن ،یکی به خانم ها و یکی به آقایون میداد.

اینجا اینطور نبود.

کارت ها به ترتیب بجای آدمها صف می‌کشیدند و به نوبت نان تحویل داده میشد.

به خانمی که مسئول اینکار بود نگاه کردم.بدون اینکه نگاه دقیقی به چهره ی آدمها بیاندازد میپرسید چند نان؟چه مدلی؟ رمز؟

و خیلی سریع سنگ ها را از نان جدا میکرد و از پنجره ی کناری تحویل میداد.

یا به همکار دیگرش آمار بربری میداد.

به مردهای نانوا نگاه کردم، حدس زدم باید خیلی گرمشان باشد، از ساعتها قبل باید شروع کرده باشند که روی میز ها و میخ ها نان انداخته و آویخته اند.

و فکر کردم ، یعنی صاحب این مغازه امروز چه خواسته ای دارد که من اینهمه پیچ و تاب بخورم و از آن همه نانوایی رد شوم تا روزی اینجا باشم.

یا کدام یک از کارکنان اینجا چه چیز طلب کردند؟

شاید هم اینجا روزی من بود؟

به کدام ذکر خمیر ورز دادند و نان را پهن کردند که قسمت ما شد ازین نان استخوان و خون بر تنمان بروید؟

انگار ما هر دو روزی هم بودیم.

و چه وقتها که روزیمان هزار پیچ و تاب میخورد تا مال خود ما شود...اما در نهایت انگار بلد است سرجایش بنشینند.

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

نو

دنیا پر است از چیزهای منحصربفرد

اما انگار،

چیز تازه ای ندارد....

۲ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

دم خروس یا قسم حضرت ابوالفضل ؟

استند آپ حدود ۱۰ دقیقه از سلاح های مادر ها و نحوه ی تنبیهشون میگه،

و بعد در انتها با یک شعر مدحیه از مادر که مضمونش مهر و محبت و اقتدار بجا و تربیت درست و مقام و جایگاه مادره :)

 

ماجرا اینه که اگر نیت داری شأن مادر رو نشون بدی

انگار که این مدل گفتگو در جهت قصدت نیست.

۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

جوانه ای کوچک

در دلم شوقی کوچک،

اندازه ی یک جوانه ی تازه جان و تازه نفس روییده است.

نگاهش که میکنم

میبینم میل دارد به قد کشیدن

خودم را نمی‌بینم اما حدس میزنم چشمهایم دارد برق میزند

که :«تو می توانی!»

میتوانی پرچمی را بلند کنی.

 

به بچه ها گفتم 

:« من استرسی شدم!

به خودم میگم اگه دوره ثبت نامی نداشته باشه یعنی خوب کار نکردی!»

و گفتند:«تو تلاشت را کردی، کیفیت کار همین دورهمی هاست که مهم است و ...»

 

از خودم میپرسم چطور شد که این کیفیت به ثمر نشست؟

من چه کردم؟

احتمالا مال آن روزیست که با خودم اندیشیدم

برایم مهم است که در این نشست ها چیزی ورای معرفی رقم بخورد.

آدمها با کیفیتی خارج شوند. با دستی پر یا حداقل دریچه ای کوچک که گشوده شده‌‌‌‌...

 

و اکنون دیدم 

من میتوانم کیفیتی را رقم بزنم

و پرچمی را بلند کنم.

و در دلم جوانه ای کوچک شکفته است.

 

 

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

زندگی این روزها

۱.دلم برف میخواد

سکوت شب برفی

قرمزی هوا

و یار

بریم نصفه شب ،فارغ از همه زندگی به صدای برفای زیر پا گوش کنیم.

بلند بلند بخندیم

و روی برف ها دراز بشیم.

 

۲.یاد اون شعرم همش

«فصل عوض میشود

جای الو خرمالو مینشیند

و جای دلتنگی، دلتنگی.»

مطمئن نیستم دقیق خاطرم باشه

اما شبیه احوالت این شبها و روزهامه.

 

 

۳.دوره ای برای معلم ها در موسسه داریم

مدیر پروژه منم

چیزهایی نوشتم

و برنامه هایی ریختم 

باید برم کم کم انجامش بدهم.

برام مهمه که خیلی با کیفیت و تمیز باشه!!

 

 

۴. از مرکز ب فرهنگیان دو هفته قبل خانمی بهم زنگ زد

که فلان دوره ی خفن رو داریم میای؟

گفتم نمی‌رسم و قطع کرد.

دفعه ی پیش خیلی اصرار کرد.فهمیدم دست امید از من کوتاه کرده!

 

 

۵. اینکه مامان و بابا دارن پیر میشن 

غمگینم میکنه.

 

 

۶. و در نهایت به خودم گوشزد میکنم هر از چند گاهی

که یفعل الله مایشا بقدره و یحکم ما برید بعزته💚

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

رفتن و بودن

آنقدر طراحی جلسه رو عقب انداختم که تا الان بیدار بودم

 بین امشب تا دیر وقت و فردا صبح خیلی زود

امشبو انتخاب کردم که فردا از استرس نمیرم،بتونم بخوابم همون چند ساعت و و خوابم محقق نشه!

خواب می‌دیدم از محتوای فقط کلید واژه هایادمه و هیچی یادم نمیاد

بقیه بچه ها میان کارو جمع میکنن،ولی با تأسف نگام میکنن😅

می‌فرمودند که «ما دائما در رنجیم

ولی میتونیم رنجمون رو انتخاب کنیم.»

 

پاور برام بخش مهمیه چون می‌خوام خیالشون رو راحت کنم که اینا هست و میدم بهتون،

+یجاهایی یه تصاویری کارو برام تسهیل می‌کنه.

ولی نزدم و گذاشتم برای فردا قبل کلاس دقیقه ۹۰🫡

 

ولی با این حال احساس کارایی و مفید بودن دارم

و راضی و خوشحالم

و ذوق زده:))

نگرانم که کم خوابی کم انرژیم کنه فردا و راه حلم خوردن کافیه

نگرانم که صبح خواب بمونم و بچه ها برا فیلم گرفتن لنگ بمونن- میتونم برم پیام بدم.

نگرانم که چون ظهر باید غذا درست کنم و به خونه رسیدگی کنم نتونم استراحت کنم و از کلاس عصرم عقب بمونم.

میتونم این نگرانی رو نگاه کنم و نچسبم بهشون؟

اره:)

 

 

فردا تجربه ی ارزشمندیه برام

از قدم برداشتن در حالی که کامل و بی نقص نیستم

از قدم برداشتن درحالیکه بهترین نیستم

از استفاده کردن از چیزهایی که کامل نمیدونم.

فردا برام تجربه ی «رفتن و بودنه»

و هرجور بگذره به خودم بابت اینا افتخار میکنم

و البته به کارهایی که لازمه تا نتیجه هم خوب بشه فکر کردم و برنامه ریختم:)

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

اینجا کسی ایستاده است.

این هفته برام هفته‌ی مهمی محسوب میشه‌،به لحاظ کاری و حرفه ای.

دیشب خیلی نگران بودم

یکم باخودم همدلی کردم و برنامه ریزی کردم که به کارام برسم.

و گس وات؟

فقط کافیه برنامه بریزیم تا اتفاقات یهویی ظاهر بشن:))

-بله میبینم مغلطه و نکته ی نهفته در جمله ی بالا رو😅-

 

امروز اینجوری بود که ۱۲تا ۳و نیم ظهر

و ۷و نیم تا ۱۰ شب وقت خالی داشتم 

که گذاشته بودم برای جلو بردن محتوای دوره و انجام تکلیف ...‌

و البته که تا الان که اینجا نشستم می‌نویسم نتونستم کاری بکنم.

فقط به کلاس صبح و دوتا جلسه ی عصر رسیدگی کردم.

 

و خستم راستش،

ولی ناراضی نه.

به خودم گفتم : « صالحه ، الان که خسته ای و احساس کم توانی داری و حوصله نداری و مودت پایینه وقتشه که تمرین کنی اون مدل بودنی که میخوای باشی،

یعنی میخوای هر ماه دو هفته مرخصی بگیری از زندگی ؟»

«نیاز به حمایت داری ؟اره میفهمم؛ علی هست خیالت راحت:)

دست مهمونت رو برای کمک تو شام پس نزن و ظرفا رو بذار تو ماشین »

 و اینجوری خودمو بغل کردم.

 

برنامم این بود که جلسه گروه رو تنها هستم و راحت.

پرسیدم ببین ، میتونی بری لپ تابو برداری بری فلان کافه.

میتونی بری خونه ساجده...

و دیدم هیچکدوم انتخابم نیست،

پرسیدم:«مگه نمیخوای رها و روون باشی؟روون باش!»

و یک آیس کافی درست کردم و رفتم اتاق درو بستم.

و «یکم» روون شدم.و بعد در جلسه بودم و همه چیز پشت در اتاق بود.

 

خیلی ساعت ها دیدم دارم از ریل خارج میشم

دیدم نمیتونم

از خودم پرسیدم صالحه از کجا میدونی این درسته ؟

و یادآوری کردم به خودم 

درست و غلطی نیست، فقط« خودت» باش، و «باش، اونی که میخوای باشی»

شونه هام و سرم سنگین شداز حرفا،

خسته شدم،

خشمگین شدم،

غر زدم «کاش اینجوری نبود...»

و یاد حرف استاد افتادم:« اخجون چالش!!»

و پرسیدم :«مگه تو نمیخوای همینو؟»

به خودم گفتم :« پاشو تو بساز!!»

 

راستش برام رنج داره؛

اما در عین حال تو قلبم جشنه.ازینکه ایستادم:)

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

شاید درددل و نصیحت!

مسئولانه زندگی کردن خیلی سخته!

خیلی سخت....

البته که کسی هم وعده ی آسونی نداده بود ابدا :)

 

 

+بعد نوشتن این بند یاد صحبت استادم افتادم 

که می‌گفت خود این مدل بودن سخت نیست،بلکه تغییر رویه و فرمون عوض کردنه که سختی داره.

 

دیروز برای لحظه هایی خودمو دیدم که «آمیگدالا های جک » شدم.

و غیر مسئولانه 

و آنگونه که نمی‌خوام رفتار میکنم.

 

به خودم گفتم 

صالحه! صالحه!

یادت باشه چقدر راحت میتونی از دست بری!

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

مگه میشه؟

مامان دخترک پیام داده دخترم میگه:

«صالحه جون خیلی خوشحال عصبانی میشه»

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

سه برش از زنده بودن

۱.هفته ی پیش رفتم تراس را جارو زدم و رخت آویز را بردم گذاشتم توی تراس.

و حالا زنی را میبینم که هر چند روز یک روسری رنگی سرش میگذارد

 لباس ها را روی رخت آویز پهن میکند، با حوصله گیره میزند تا مبادا توی حیاط همسایه بیوفتد،

و باز جمع میکند.

و باز پهن میکند...

و راستش وقتی پهن میکند ، همانجاست، در همان لحظه، در همان موقعی که گیره را فشار میدهد با دو انگشتش تا باز شود.

 

۲.تصمیم را یکسره میکنم،میروم باشگاه جدید ثبت نام میکنم،

مربی جدید را دوست دارم

خودم بودن را کنارش.

باشگاه را نمیدانم.

از قبل میدانم شاگرد خوبی هستم، وسط های کار تایید میکند.

و به حرفهای دکتر فکر میکنم

به اتکا به نفس ، این حس جدیدی دارد برایم

منی که همیشه به خودم گفتم :

«باید خوب باشی!همیشه ازین که هستی بهترش هست!»

اینبار به خودم می‌گویم:

«میدونم که همین که هستی خوبه! هرجا نیاز بود بهترش می‌کنی!»

 

 

۳.استاد درمورد «گشودگی نسبت به خطا» میگوید

فکر میکنم من نداشته ام،

درمورد خودم مطمئنم،

دیگران را احتمال میدهم.

ولی یادم می آید

آن شب که ز بهم گفت« فلانی دعوام کرد چرا باهاش هماهنگ نکردم،خودش جمع میکرد کارو »

بهش گفتم :«خب دفعه دیگه یادت باشه حتما بگی ولی این دفعه به چشم تجربه نگا کن که کلی چیزا درمورد تعامل با آدما یاد گرفتی،فلانی که قرار نیست همیشه باشه!پس خودتو سرزنش نکن»

و قلبش تپیده بود.

به خودم می‌گویم :«ببین بلدی اینطوری باشی:)»

۰ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان