دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

معجزه ی پدرم

داستان نان و گندممعجزه ی پدرم آدم بود...گندم درو کرد و عشق را به جنون کشیدتا رنگ نان را به جنون بیارایدنان و نمکِ عشقمعجزه ی آدم بود...صالحه.ن
۰ موافق ۰ مخالف
زیبا بید

متشکر

یه نکته یا یه اصل یا یه پرینسیپل هست که سخت نیست رعایتش اما فهمیدنش سخته. فهمیدن اینکه ایا این اصل رو داری رعایت میکنی یا نه، سخته.
وقتی قطعه می نویسی، باید جز جز گفتارت به «ایده اصلی» بپردازن. در حالی که هر کدوم از اجزا، استقلال معنایی خودشونو دارن، لازمه که برقرار کننده رابطه منطقی بین جز پیشین و جز پسین باشند.
به نظر من، تو اینو رعایت نمیکنی!
تو جمله اول، به دو چیز اشاره میکنی، هم هبوط هم نسبیت. این درست نیست!
من حدس میزنم که میخوای در ادامه بگی که عشق شبیه جنونه، یا یه همچین تفسیری. اگه قرار باشه رابطه معنایی این دو رو بسنجیم، من منطقی بین جمله اول و دوم پیدا نکردم!
در ادامه، رنگ نان رو در نتیجه دو جمله قبلی میخوای برسونی، از نظر من، چنین چیزی رسانده نمیشه!
باز همون مشکلی که تو پست های قبلی صحبت کردیم، مطلبت رو بردی رو قله، بعد دوباره از اونطرف قله میندازیش تو سرازیری! گفتارت درباره رنگ نان، اوج مطلبت بود و بعد جمله بعدی عصن خودش یه ادعای دیگه اس! جداس از حرفای قبلی که زدی!

اهووم سعی میکنم بفهمم چی میگی... و رعایتش کنم... تو جمله اول میگم هبوط ادم و کاری ک کرد معجزش بود اینکه بهشت رو بفروشی جنونه... اون یه مرحله فراتر از عشق ک جنونه رفت و بهشت رو فروخت تا عشق رو ب زمین بیاره بخاطر همین کارش بود که نون انقدر عشق داره..

چه قشنگ بود

ممنون

هعییییی
آدم میمرد حالا جلو خودش رو بگیره نره گندم بخوره؟؟؟؟

:)) بعد عشق که نمکی نمیشد؟؟

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان