اونروز تو خیابون با فاطمه میرفتیم یدفه دیدم ی بوتیک ویترینشو زرد کرده.
با هیجان به فاطمه گفتم:
واااااااییییی فاااطمههههه لیمووووییییی
زرررررررررد...
یکی از اکیپ دختری که از کنارمون رد میشدن
ادامو رد اورد:
واااییی زرررد!
فقط تونستم با دهن باز برگردم نگاش کنم!
به فاطمه میگم بیا بریم جان من یه چیزی به این گوله نمک بگم!
شاعر میگه من از بیگانگان دیگر ننالم...
کار از تیکه انداختن پسرا گذشته!
دیگه باید حواسمون باشه دخترا بهمون تیکه نندازن:/
نظرات (۰)