دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

ای همچین ....معلم!

کاری که این مدت و این روزها دارم روش تمرکز میکنم بهش فکر میکنم براش قدم برمیدارم 

«مرتبط شدن» هست.

با بچه های کلاسم.

با تک تکشون به عنوان یک انسان.

 

اقای د یه جمله ای رو این روزا خیلی میگه 

که تربیت بنظرم صبره.

اونروز که باز اینو گفت ناخوداگاه تو ذهنم اومد که

«که صبر راه درازی به مرگ پیوسته ست.»

 

پارسال راهبر خیلی بهم میگفت تو چقدر صبوری!

ولی امسال احساس میکنم اونقدرا صبور نیستم.

 

مطمئن نیستم به راهی که توشم

ولی با علی که حرف میزدیم یه چیزی خیلی برام شفاف شد

که چقدر تصمیم سختی گرفتم!

چقدر انتخاب بزرگی کردم که ان گونه که دیگران بودند نباشم!

 

شنبه ها موسسه جلسه متن خوانی داریم

اقای ن یه بار از اهمیت الگو ها میگفت .

اینکه ما بر همون طریقی که باهامون رفتار شده بود ابتدا با دانش اموزانمون رفتار میکردیم

بعد فهمیدیم که نه خب! درست نیست

اما مسئله اینه که در اون لحظه که مسئله ای دامنت رو گرفته تو ناخوداگاه  در چاره های قبلی  راهکار رو جستوجو میکنی.

بعد من نقطه ای ایستادم که نمیخوام 

آنچنان که مرسوم هست با بچه ها رفتار کنم.

آنچنان که دیگران قدم برمیدارن قدم بردارم.

و لحظه ی مواجه با مسائل لحظه ای قفل میکنم و بعد به تقلای چه کنم میوفتم.

و اون گفتگویی که با علی داشتیم عظمت این داستان رو و سختیش رو برام روشن کرد.

 

حالا گمان کنید این تقلا در تاریکی باشه.

چرا تاریکی؟

چون تربیت صبره!

 

البته نیومدم که از تاریکی ها بگم.

بلکه خودمو راضی کردم به جای خوابیدن بشینم به نوشتن

که این نور ها که دیدم فراموشم نشه.

 

خیلی مصرانه در حال تلاش برای میلادم

(نمیدونم قبلا ازش گفتم یا نه.ولی داستان اینه که من فقط پارسال پاسش کردم که بیشتر ازین 

تو سریِ تکرار پایه خوردن رو نخوره.وگرنه حتی با کمک هم نه مینویسه نه میخونه)

و به این درجه از موفقیت رسیدم که اوایل سال تونسنم چندبار بیارمش پای تخته و بهش نشون بدم که 

«می تونه!»

چشوندن لذت یادگیری به این پسر با ضرب گاز انبر ممکن شدنیه!

که چندباری شد!

 

تو جلسه متن خوانی داریم کتاب تیستو سبز انگشتی رو میخونیم

یه جا میگه نظم مگه جز خوشحال و راضی بودن همه ست؟(نقل به مضمون)

و این خیلی منو تکون داد!

چون از پارسال درگیر این داستان نظم با مدرسه بودم  و هستم

تعریف مدرسه از نظم یجورایی سکوت همیشگی کلاسه!

- شایدم ین قضاوت من باشه البته - 

این داستان تذکر های مدام جهت نظم منو خیلی حساس کرده بود در مرتب نشستن بچه ها

بعد دیروز که میخواستم ریاضی درس بدم

حواسشون رو که جمع کردم دیدم نمی شینه سر جاش 

ترجیح دادم ایگنورش کنم

و اتفاقی که افتاد این بود که از یه جایی به بعد در حالی که همش دور من و تخته میپلکید دیدم داره گوش میده!

چند نفری رو میز نشسته بودن اما چها چشمشون به تخته بود.

هنوز فکر تذکر به مغزم نرسیده بود 

رجوع کردم صالحه تو نیازت چیه؟این بچه نیازش چیه؟

ایا این کارش مانعه؟

و به سلامتی با همکاری میلاد در نقش حامل تخته پاک کن ساعت ریاضی به خیر گذشت

و جالبه که کتاب ریاضی نداشت خودش من چند بار برای حل مسئله ای پایین رفتم و اومدم و در کمال تعجب همه در سکوت مشغول حل کردن کتاب بودن

به سرپرستی این پسر!

 

بهش گفتم  یه کیت الفبا گرفتم که باهم کار کنیم 

و منتظرم که برسه

هرچند روز میپرسه کی میرسه؟و امیدوارم به این اشتیاق!

 

اونروز ساعت قران مشغول شمردن نعمت های خدا بودن که یهو میلاد گفت

خانوم شما!

و ازم شوق و عشق سر رفت !بهش گفتم خیلی خوشحال شدم اینو گفتی!

 

یکی از پسرکا یک روز سر کلاس شلوارشو خیس کرده بود و به من اصلا چیزی نگفته بود(حتی بعدش )

بعد پرسیدم که چرا نگفتی بهم دسشویی داری؟

گفت خب تو که نمیذاشتی برم!

و قلبم ترک خورد و فرو ریخت.

اصلا تلنگر اقدام جدی برای وصل شدن تازه به این بچه ها همینجا بود

با خودم گفتم چقدر دورم ازشون!

 

دو سه روز بعدش کشیدمش کنار گفتم 

ماجرای اونروز خیلی منو اذیت کرد که بهم نگفتی! درسته یه قوانینی داریم ولی بعضی وقتا و جاها استثنا هست.

بعد پرسیدم که دلخور و ناراحتی؟

و الحمدلله به هیجاش نبود!laugh

 

اونروز هم با پسرک بدمینتون بازی کردم

که خیلی باحال بود!

 

به پسر تخسه که کمتر چیزی برق خوشحالی میاره تو چشماش هم گفتم چطور باید طناب بزنه 

و تشویقش کردم و چشاش برق زد

پرسید میتونم طناب بزنم

سعیمو کردم ولی طناب برام کوچیک بود!

 

به اونم که خیلی ادعاش میشد والیبال بلده گفتم ساعدو یاد دادم

و نوبتی براشون توپ انداختم

 

چند مدتیه نیت  کردم برای بچه های مدرسه کتاب بخونم

اعلام میکنم فلان زنگ تفریح نمازخونم

روز اول نگران بودم کسی نیاد و دوست نداشته باشن و من که تخصصی تو قصه گفتن ندارم

ولی انجامش دادم

گفتم حتی اگ یک نفر بیاد میرم و میخونم

و باور نکردنی بود برام روز اول تعداد بچه هایی که دم نمازخونه غلغله کرده بودن

امروز یه اتفاق با نمکی افتاد

بعد خوندن داستان دخترا مثل همیشه تشکر کردن

یکیشون اومد جلو  و بغلم کرد

بعد سر کلاس

پسرک ابراز کنم اومد جلو که : من اصلا خوشم نیومد اون دختره بغلت کرد!

و من مرررردم در جا براش!

گفتم اخه چراا؟

باز با غدی گفت خوشم نیومد!

ساعت اخر مشغول تصحیح اخرین دفترا بودم 

هر کس دور میزم یچیزی میگفت بهم این پسرکم بدون توجه به بقیه

مدام میگفت: اصلا خوشم نیومد اون کارو کرد!

یکی درمیون جوابشو میدادم بهش گفتم شما که منو بغل نمیکنید نمیذارید اوناهم بغلم کنن؟

(حالا من اصلا خوشم نمیاد غریبه بغل کنم)

باز حرفشو میزد لباشم برچیده بود و اخم کرده بود دیگه طاقت نیوردم لپاشو فشار دادم گفتم خب بیاد توروهم بغل کنم

که نیومد و فرز رفت

 

زنگ اخر که خورد دستمو دراز کرده بودم هرکی دوست داره دست بده خدافظی کنیم

دستمو براش بردم جلو دست بدم

دیدم فسقلی بغلشو باز کرد بغلش که کردم با تهدید گفت خانوم ازین به بعد همیشه ها!

و امروز جز معدود دفعاتی بود که

به خودم گفتم معلم پسرا بودن خیلی شیرینه!

این مدل مغرور محبت دادنشون بامزه س واقعا!

 

کتاب ای همچین رو خوندم براشون امروز

و فکر کردم درسته که معلم نیستم ولی میشه به من گفت ای همچین معلم!

 

 

 

 

پ.ن: حین نوشتن متن این خیلی برام پررنگ شد که ما برآِیند آنچه برما گذشته هستیم.

که خب برا خودش میتونه داستان مفصلی باشه 

اما غرض این که هر تجربه ای ، هر لمسی، هر برخوردی، میتونه عمیق ترین لایه های درون ما رو لمس کنه!

 

۱ موافق ۰ مخالف

ولی خب مطمئن باش صبوریات جواب میده 

فقط میخواد که خسته نشی 

همه ی این تلاش هایی که میکنی واقعا قابل ستایشه عزیزدلم ♥️

مرسی که همیشه و هر وقت
اون نقطه روشن
اون نیمه پر لیوان
اون قسمتای خوب ماجرا رو میبینی و برام پر رنگ میکنی
و همیشه بهم حس کفایت رو میدی که تلاشام مهم و کافیه!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان