دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

پسر بابا داوود

قرارمون برا جلسه «مون» بود.

مامانو رسوندم جایی که میخواست بره و تقریبا نیم ساعت زودتر رسیدم ، 

ماشینو کنار کافه ، پشت یه پیکان خسته، پارک کردم و مردد بودم که جای خوبیه یا نه.

یه پسر بچه با لباس آبی ، پوست گندمی و لپ های تپلی داشت بازی میکرد 

اومد کنار ماشین چیزی گفت،

«علی بندری» داشت از تروما حرف میزد و نمیشنیدم،دستمو اوردم بالا، که صبر کن...

تا بجنبم ضبطو خاموش کنم میره اونطرف...

شیشه رو میدم پایین و صداش میکنم 

میگه میشه ماشینمو هل بدید؟

میگم چرا؟میگ میخوام راه بره، بنزین نداره...

میگم باید بنزین بریزی ، بهرحال اگ خواستی هلش بدی من اینجام ،صدام بزن.

مبره دنبال بازیش، با یه چوب دور ماشین میچرخه و مشغوله.

سه تا انتخاب دارم تو این مدت : یسر تا کلیدر برم، تو ماشین ادامه پادکستمو گوش بدم ، برم یجا بشینم کتابمو بخونم....

بنظرم هوا حیفه برا تو ماشین موندن 

پیاده میشم که دوباره پسرک میاد و میخواد ماشینو هل بدیم،

میگم ماشین کیه؟ میگه بابا داوود!

میگم چرا میخوای هلش بدیم؟

میگه اخه میخوام بابا که اومد روشن بشه راه بره

میگم آخه اینطوری که هل نمیخوره، روشن نمیشه ،باید یکی پشتش بشینه...

با همه ی زورش دستشو میزنه به سپر ماشینو هلش میده منم برا اینک نشون بدم زورمون نمی رسه با یه دست همراهیش میکنم،

ولی با همون دستای کوچیکش، انگار که ماشین خلاصه ، هلش میده و تکون میخوره!

ازش میپرسم خونتون کجاس ؟

و به کوچه کناری اشاره میکنه،

میگم مواظب خودت باش من میرم تو پارک...

میگه مواظب باش پارک دزد داره! تازه ممدقلی هم داره!!

از استعاره بامزه اش خندم میگیره،

جلوتر که میرم اما مردد میشم برم تو پارک یا نه، 

شاید واقعا نگران ممد قلی ام!

یه اکیپ پسر کنار موتورشون نشستن و همین پشیمونم میکنه از رفتن؛

پارک بزرگی نیست و انگار واقعا پاتوق ممد قلیه.

بجای کلید میرم یسر فروشگاهی که بازه ، 

ده دقیقه به جلسه اس که برمیگردم،

باباش اومده، یه کاپشن جنس بارونی تنشه که خیلی تمیز نیست 

قد بلنده و لاغر ، صورتش خسته و تکیده اس و  خبر از رنج دوران میده،

کافه هنوز باز نکرده ، میشینم تو ماشین 

کاپوت ماشین بازه و بابا داوود کلافه دور ماشین میچرخه 

پسرک تو ماشین میشینه و بابا داوود همش داد میزنه سرش که بیا پایین

بابا داوود خسته اس،

سردرگمه، از لباسش و طرز ایستادنش تا دور ماشین چرخیدنش اینو میگه.

اما پسرک دوس داره کمک کنه،

اینو از غریبه کمک گرفتنش میشه فهمید، ولی داد نصیبش میشه از این معامله.

و در نهایت مامان برای اینک بابا کمتر عصبی باشه میبرتش خونه و در خونه بسته میشه

و من

نمیدونم برای بار چندمه که فکر میکنم والد بودن خیلی سخته...

خیلی سخت!

 

 

۱ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان