دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

اندراحوالات یک عدد نگران سرخوش متوکل

موقع خواب گفتم میخوای نیت کنی فردا چی باشی؟

گفتم متعهد بودن تو برناممه،

ولی بیشتر اوقات متعهد سرزنشگرم.

ناهار گذاشتم ، صبحانه خوردم و زیر دوش  به خودم گفتم

بیا متعهد و متوکل باشیم ببینیم چی میشه.

امروز تعیین جا داشتیم و خب خیلی نگران بودم.

گفتم میتونی نگران ِِناراحت باشی هم میتونی نگران سرخوش باشی😅

تصمیم گرفتم نگرانِ سرخوشِ متوکل باشم 👣

همون روستای پارسال افتادم.

و به حسام ک رجوع میکنم بیشتراز نگرانی در حال برنامه ریزی ام.

چون یک متوکل به فکر قدم های خوشه و باقی کارو که دسترسی نداره بهش 

به کاردون می سپاره:)

البته یه تردید هایی هم درمورد پایه انتخابی دارم.

 

پارسال ابلاغ دوم گرفتم، ولی از جایی که برام چندان تفاوتی نداشت 

و  زبانی توافق کرده بودیم با دوستم که اگه اون اومد اونجا بیاد دوم 

جامو باهاش عوض کردم.

ولی امسال تصمیم ندارم این اتفاق بیوفته.

برا همین یک تردید و نگرانی درمورد پایه ای که هستم دارم.

چون همکارای پارسال به احتمال زیاد بیان مدرسه و بخوان بچه های پارسالشون رو بردارن.

دوست ندارم سر تعارف،دوستی یا هرچی پایم عوض بشه

و از طرف دیگه راهبر اصرار داره منو دوباره اول بذاره

این در عین حال اینکه برام خوشاینده چون به منزله تایید کارم هست 

استرس آور هم هست دیگه!

خلاصه دیگه 

همین:)

تو پویش لحظه هام هستم

و برام شگفت انگیزه که میتونم چه مدل هایی باشم:)

 

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

مسبب

من چند سال پیش یه ارزشی برام روشن شد تو زندگی 

اینکه رو به رشد باشم.

یه مفهومی به اسم رشد تو ذهنم رفت بزرگ و نستعلیق و شکیل قاب شد.

اینک پارسال این مفهوم و نگاهم به خودم در این رابطه چ بلاهایی سرش اومد 

بماند...

اما 

این برام جشن داره:)

خیلی هم جشن داره ک به خودم نگاه میکنم میبینم 

چقدر صالحه ی چند سال پیش نیستم.

صالحه ی اول سال نیستم؛

صالحه ی چند ماه پیش نیستم.

دیروز تو جلسه ی نورا تصمیم گرفتیم نورا رو بالاخره دفن کنیم.(۱)

نمیدونم کجا اون جنس اثرگذاری رو میتونم تجربه کنم دوباره.

ولی برام تو دل سوگواریه امید بود و با عشق به خاطره ی تجربه ها سپردیمش.

اما تصمیم گرفتیم جمع خودمون رو داشته باشیم.

داستانی که داریم روش کار میکنیم هم توسعه فردیه،خیلی هم اصطلاحا دیمی😅

بعد تکلیفمون این بود بنویسیم تو هر حوزه کجا میخوایم باشیم.

موردی و دقیق و عینی.

داشتم فکر میکردم حتی صالحه ای که از اول خونه داریش دغدغه اتوی لباس داشته تا هنوز 

مثل اولا نیست وضعیت اتوی لباسا.

یا اگر نگرانی دارم درمورد ابعاد خودم، من اون منِ قبلی نیستم...

این روزا یه کیفیت هایی رو تو زندگیم میبینم که نداشتم قبلا.

و این خیلی ذوق داره.

 امشب نیت کردم،

روشن کنم خواستمو و در جایگاه مسبب بایستم براش!

۲ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

اگر خوب نیست ،هنوز به آخرش نرسیدی:)

امشب یه جشنی داشتم.

از تجربه ی جنس جدیدی از کیفیت.

و اینجوری بودم که اقا، هرچی وقت و هزینه کردم حلالتون😅

برا من کارکردن ارتباط همدلانه همین امشب بس بود 😅

نکه آسون بودا 

یک شب اشک ریختن داشت 

یک صب تا ظهر تو خونه راه رفتن و گردگیری و فکر کردن و فکر کردن و فکرکردن داشت 

ساعتها طفره رفتن و خودخوری کردن داشت 

چرت و پرت گفتن و سر اصل مطلب نرفتن داشت 

وسط صحبت بارها پشیمون شدن داشت 

بارها ناامیدانه وضعیتو چک کردن و خبری از خوب بودن نداشتن داشت...

ولی تهش جشن بود.

حس سبکی و روونی و نزدیکی و عشق و تعلق....

میدونی این خیلی خوشمزه اس که میبینم یه مدلی ک دوست داشتم زندگیش کنم 

با همه ی اینکه سخته شیفت شدن روش 

وقتی شکسته بسته تلاش میکنم براش، کار میکنه:)

همین .

خواستم بمونه برام که آسون نبود ولی شدنی بود:)

 

۱ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

دروغ

خورش را روی گاز میگذارم و برنج را توی پلو پز 

حساب میکنم فلان ساعت که وقت رسیدنش است خورش جا افتاده باشد و ترجیحا برنج تازه پخته باشد.

خانه هم مرتب باشد 

معمولا نزدیک آمدنش کارهایم تمام است.

اگر با موتور رفته باشد هر صدای موتوری گوش هایم را تیز میکند.

یا هر ماشینی که توی کوچه بپیچد بلندم می‌کند.

خودم را مشغول کتاب میکنم که حواسم به ساعت نکشد،

ولی هنوز مانده به آمدنش صبر ندارم،

هی در خانه راه میروم و تکه ای جا به جا میکنم،

کارعقب مانده ای را دست کاری میکنم

دلم می تپد.

نه تاب نشستن دارم نه طاقت کار دیگری.

من همه ی کارهایم را کردم و «منتظرم»، «چشم به راهم»

خبری که نمیشود ، انگار آرامشم بهم میریزد،

من این ساعت ها،  کاری جز با تو بودن نداشته ام که...

بی چاره میشوم در نبودنت انگار‌،

در خانه راه میروم و دریای دلم موج میزند.

بعد فکر میکنم:

دروغ گفته ایم منتظریم؛

ما هیچ وقت منتظرت نبوده ایم!

دروغ گفته ایم عجله کن،

ما هنوز کارهای نکرده داریم...

 

۴ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

گاهی هم...

گاهی هم زندگی 

چندتا شکست پشت سر هم برات رو میکنه.

و پر میشی از حس تاسف :)

اینجوریاست دیگه:))

 

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

یک روایت از تمرین همدلی :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از چرخه‌ی معیوب تا پیشرفت

این کاربر این مدلیه که 

یک کاری داره بعد

همش میگه «یک موقعیت مناسب» انجامش میدم.

اون موقعیت مناسب انقدر نمی رسه که «مهلت»کار که «best time» باشه میگذره :/

بعد خودشو با «سرزنش» خفه میکنه.

و این چرخه رو تا کارهای آینده ادامه میده:)

 

 

 

پ.ن: این اعترافو ک نوشتم قلبم تیر کشید.

 

پ.ن۲:البته گاهی هم ازین الگوی سمی خارج میشه ک ستودنیه.

و جا داره بهش تبریک گفت!

مثلا امروز «صبح» من باید رنگ میزدم مامان ،

اگ کاری داره برم کمکش و فراموش کردم.در نتیجه بهترین زمانش گذشته!

بجاب سرزنش دم رفتن گفتم اگ کار دارید بمونم.

سری تکون داد که نمیدونم و فلان و حس کردم دوست دارن.

نتیجه اینکه یک ساعتی هست که نشستم و مهمونی نیومده😁

ولیی 

دقیقا پیشرفت دوم اینجاست.

من قبلا میشست به خودخوری که آی فلان کارم موند.

آی میتونستم بجای عبث نشستن چه اورانیوم ها غنی کنم‌.

و الان میدونم که این تایم ارزش ساختن رابطه است:))

 

پ.ن۳:با اینک سعی کردم با مورد بالا خودمو دلداری بدم ولی همچنان قلبم تیر میکشه😂😢

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

یاسمنِ زندگی دیگران بودن

در مرحله ای از زندگیم که فهمیدم چقدر چیزهایی هست که باید بدونم و نمیدونم.

این حس نادان بودن رو دوست دارم.

گرچه حس مزخرفیه:/

فک میکنم نشات گرفته از اشنا شدن با ادمهای بزرگ باشه.

حالا ابعاد مختلفی داره این.

از مهارت هایی برای زیست با کیفیت تر تا حیطه های دانشی.

چند شب پیش عروسی یاسمن مهربون بود.

این دختر خیلی امسال بهمون کمک کرد.

حالا کی هست؟دوست دبیرستان خواهرم و راهنمای کارورز دوست صمیمیم.

(بعد جالب اینه که تا مدتها نمیدونستم معلم خفنی که مریم سادات ازش تعریف میکنه ، همین گل دختر خودمونه)

در همین حد آشنایی داشتیم باهم.بعد فکر کن ، این آدم گروه بزنه تو تلگرام برامون که جواب سوالامونو بده.

چندین جلسه حضوری ببینیم همو.

و از همه مهمتر چقدر پشتیبانی روحی معنوی باشه؟

خلاصه همه جوره معرفت گذاشت.

شب عروسیش قشنگ بغض کرده بودم (نگفتم اینو ک چون محل زندگیش قراره هزاران کیلومتر دورتر باشه از ما)

و حس سوگواری داشت خفه م میکرد.

پس نیت کردم این ارزش هایی که یاسمن ب زندگی من داد؛

به زندگی دیگران بدم:

حمایت، پشتیبانی،نثار از صمیم قلب، مهر،شفقت.

برام اینطوریه ک باید خودم ادم خفنی بشم که بتونم اینا رو داشته باشم.

و چالش های اینچنینی دارم.

ولی حس جشن گرفتن در سوگواری رو شاید دارم لمس میکنم.

۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

به موانع فکر میکنم...

ازمون پرلز نماینده ی حال ما تو خیلی جنبه هاست...

میزان علاقمندی و« عالم »ب خوب بودن: رتبه ۵

میزان عمل :رتبه ۵۳

حالا چرا....؟

واقعا این تفاوت و شکاف قابل تامله!

۰ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

یک پست طولانی برای خالی شدن سرم

دیوونه دوستت داره

 

این روزا خیلی شلوغم.

هنوز برنامه ریزی نکردم و این باعث سردرگمیم و گیجی میشه...

دوباره جون تازه ای به مجموعه اومده.

خوشحالم ازین بابت.

از پس رنج هایی که هرکدوم چشیدیم و تغییراتی که تجربه کردیم نورای جدیدی داره متولد میشه بنظر.

اضافه شدن خانم  الف هم موثره...

امیدوارم سال تحصیلی باعث فروکش کردن این شور نشه!

باید جلوی این میلم که این کارم با من،اون کارم با من، رو بگیرم.

برنامم برا نورا تجربه ی کلاس فبکه.هنوز هیچ ایده ای ندارم البته براش!

فقط میخوام اونچه یادگرفتم رو در عمل تجربه کنم.

حالا چیشد ک ابن جرقه خورد؟

داشتیم تو جلسه موسسه درمورد دوره جدید فبک صحبت می‌کردیم

بحث سر کارایی فبک شد.

از من پرسید ک استفاده کردی؟

و من خیلی متعجب گفتم معلومه که نه!من احساس کفایت اطلاعات نداشتم!

خانم ش هم گفت صالحه این برا روحیاتته!وگرنه که کافی بوده:)

با خانم ش درمورد کمالگراییم خیلی صحبت کردم و این لحظه بود که سیلی حقیقت ب صورتم نواخته شد 😅

خلاصه مصمم برا این کار و خیلی هم رو کمک خانم ش حساب کردم از نظر محتوایی.

و اما موسسه هم کاراش جدی شده.

دارم مسئولیت هایی رو تجربه میکنم که برام استرس داره یکم

ولی حس میکنم بزرگم میکنه.

هم شبکه ارتباطیمو تقویت می‌کنه وهم یسری مهارت های مدیریت پروژه و ...

قبلا در ابعاد کوچک تر تجربه مشابهشو داشتم.

ولی الان قراره بزرگتر بشه و من دائما دارم چک میکنم چطوری هندلش کنم‌.

امیدوارم از پسش بربیام.

و

کلاس همدلانه م این هفته تموم میشه...

 من خعلی دلتنگش قراره بشم.

و مرددم ک دوره آقای صاد رو شرکت کنم یا چی؟

ازطرفی دوست دارم بیوفته ب مرداد که بار مالیش کمتره 

اما از طرفی نگران کارای موسسه هم میشم.

ک اخر تیر افتتاحیه داریم ان شاالله.و نیمه مرداد باید ثبت نام رو ببندم.

 

تصمیم دارم باشگاه رو یه روز درمیون کنم، 

بجاش درس‌و جدی بیارم تو روتین.

اخرای ماه خیلی داشتم خودمو سرزنش میکردم 

بعد نشستم فکرامو احساسمو کارمو اهدافمو مرور کردم.

دیدم تک تک کارایی ک دارم میکنم در راستای رشدمه.

خودمم بابت نیاز ب استراحت سرزنش نکردم دیگه😁

ک نه باید چارساعت بخوابی، خوابمو ک رصد کردم دیدم واقعا میانگین ۶ ساعت 

برا من عالیه.

مدتهاست که دیگ بیشتر از ۷ ساعت خواب نداشتم و این خیلی خوشحالم میکنه 

چون یکی از علائم بدحالی روحی برامن اختلال خوابه!

 

۲ نظر ۰ موافق ۰ مخالف
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان