دیوانه

خدا همیشه به دیوانه ها حواسش هست

چقدر چون همگان مثل دیگران باشم؟

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

که عشق...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خزانه ی غیب

ادامه مطلب ۲ موافق ۰ مخالف

بخیرکناد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد منو و تو برود...

اینکه صورتشو اصلاح کرده و ریشای بلندشو زده ،

نگاش برق میزنه

و موهای لختشو با تافت بالا نگه داشته...

از چتاش با عاغاجون برام تعریف میکنه و مسخره بازی درمیاریم.

دم رفتن میگه واستا بازرسیت کنم چیزی بلند نکرده باشی...

یعنی حالش خوبه:)

حداقل ب بدی قبل نیست!

و خدا میدونه چقدر از این حال خوب خوبم:))

مثل دفعه ی اولی ک رفتیم خونشون،گفتیم، خندیدم و بدون بغض خوش گذروندیم...

ولی اینکه تا خونه بابا آه میکشید و خدا رو شکر میکرد و خوب میفهمم...


۹ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

قانون سوم

یادش بخیر یار فراموشکار ما

آخرین باری که اومده بود نیشابور
دستمو گرفت رفتیم باغ امین اسلامی.
بهش گفتم:من تاحالا اینجا نیومدم!
خندید که:واقعا؟؟اینجا پاتوق بچگیایه من بوده...!
از خاطره هاش میگفت و آروم تو باغ قدم میزدیم
وسط عمارت یه حوض بزرگ بود
آبی نداشت اما کف حوض ، وسط کاشیای آبی ، دوتا ماهی قرمز نقش بسته بود
که انگار لابه لای شاخ و برگایی که از پاییز سر خورده بود تو حوض شنا میکردن.
وایستادیم لب حوض و بهش خیره شدیم.
خوندم:
«مادرم سه قانون داشت:
عاشق شو....
عاشق بمان...
و عاشق بمیر...
و حوض حیاط چقدر شبیه قانون سوم بود
هیچ وقت آّب نداشت ولی از هر طرف که نگاهش میکردی
دو ماهی سرخ را همیشه در ذهنش میرقصاند...»*

آخرین باری بود که رفتم اونجا
و آخرین باری بود که دستمو گرفت و باهم نیشابور رو قدم زدیم
حس میکنم
سینم یه حوض بزرگه وسط یه عمارت قدیمی
که لابه لای کاشیای لاجوردیش هنوز دوتا ماهی سرخ شنا میکنه...
یه حوض بزرگ؛
شبیه قانون سومِ شعر!





پ.ن:میگم اصلا شبیه داستانک نیست ک این.
داستانک نشد ولی تجدید خاطره ی خوبی بود:))

*قستی از قطعه ی اقای حمید جدیدی
۹ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

عاغای مجسمه ساز

دوباره رفتیم پیش عاغا ی حلاج همون مجسمه ساز دوست داشتنی...

چقدر خوبه عاخه❤

فاطمه دست ب صورت زن میکشه.

 میگه هنوز طریف کاری داره اخه زن مظهر جماله!و زیبایی هنر در زنه...

برامون از موسیقی میگه...ک اولین چیزی ک خلق شد موسیقیه  اینکه جاذبه افلاک و انعکاس صدایی ک برمیگرده در کائنات همین موسیقیه

از بتهوون میگه ، از طبیعت و الهام 

میگه ب صدای نفس هاتون گوش بدین...به صدای قدمای باد،به رقص شاخه ها❤

چقدر حرف زدنش جالبه...چقدر دلنشینه اینهمه سادگی و فکور بودن...


به ساعت اشاره میکنم و میپرسم ازش...

میگه ساعت نماند زمانه و همه در اون معلقیم،نشون میده هیچ چیز مطلق نیست و نماد شکستنه...اینکه عمر در این دقایق زمان میشکنه...

فاطمه میگه حالا چرا ۵ و ۵ دقیقه؟؟

میخنده ک ۵و۴ دقیقه اس🙂...چون اینطور زیباتره

و نه عددیه ک مضرب و جمع اون سریع اون ب خودش میگرده...

از مکتب های بودایی حرف میزنه و هندی ک زندگیشون عدده

و خیام...و خیلی چیزا...

اونقدر شیوا و جذاب ک دلت بره براش

افتاب مستقیم تو سرمونه اما خسته نمیشیم از این همصحبتی

یه جورای خوبی خوبه😍



پ.ن:بذارم عکسشو یا همونطور ک دوس دارید میخاید تصورش کنید؟

ـ البته قاعدتا عکس هم بذارم صورتش مشخص نیس ـ

۴ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

اینطوریا

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اینگونه دوام اوردن

لپاش شکوفه ی اناره و موهاشو خرگوشی بسته

هرچی نگاه میکنم، فقط زیبایه و معصومیت.

به ساجده میگم: غم انگیزه...

میگه: نشون میده ک یه سری از ما ادما چقدر بی لیاقتیم...

میگم: نشونه ی اینه ک چقدر بعضی ما ادما پستیم!


سرمو بالا میگرم ک گریم نگیره،

لبخند میزنم ک اشکم نریزه و فقط خدا میدونه چقدر آشوبم از نامردی این جماعت...


به ساجده میگم:چرا ادما ب خودشون اجازه میدن موجودی رو ب دنیا بیارن و رهاش کنن؟

چطور ب خودشون اجازه میدن حق طبیعی این بچه ها رو سلب کنن ازشون؟؟

چطور ما میتونیم انقدر خودخوهه باشیم؟؟؟


و چقدر اغوش کوچیکی دارم برای این حجم از مظلومیت...

و چ ذهن کوچیکی برای درک نداشته هایی ک میشد باشه!


نمیدونم حکمت این افطاریا ی هرساله چیه؟

از وقتی ک یادمه بود و

 وقتیکه درد ماجرا رو حس کردم تمام شب تو اتاق موندم و گریه کردم تا بعد مهمونی بابا اومد بغلم کرد و باهام حرف زد،

شاید قراره بیشتر قدر همو بدونیم

و خانواده ای ک سرپناه بیقراریامونه...

اینکه یادمون نره خوشبختی تو چه چیزای روزمره ای خلاصه میشه

و شاید

طبیعی ترین داشته های ما حسرت بعضی ها باشه!



۱ نظر ۰ موافق ۰ مخالف

آن روزها

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
«دیوانه بودن همیشه بد نیست
میتوانی دقیقا وسط نقطه ی انجماد بایستی
و سرت از فکری شیرین گرم سوختن باشد:)»

این طبع که من دارم با عقل نیامیزد....

آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان